دنـجــــــــکده ی من

یک + یک = هرچی تو بخوای

دنـجــــــــکده ی من

یک + یک = هرچی تو بخوای

نمایشگاه !

سه شنبه تمام و کمال کلاس بودم و گوپی هم تهران بود.  

.

چهار شنبه : صبح ساعت نه بیدار شدم و برنج گذاشتم و شروع کردم به درست کردن کباب ماهیتابه ای . ۱۰ رفتم موهامو شونه کردم و آماده شدم و غذا برداشتم که با گوپی بریم گردش !! 

تو بهبوهه ی ماشین بیرون زدن هی زنگ زد که چرا دیر میای ؟ مگه یه رب پیش نگفتی داری میری ماشین بزنی بیرون و... به کل با کفش تق تقی راه رفت رو اعصابم. همون موقع آقای همسایه با وانت اود ماشین و زد دم خونمون و بار خالی میکرد ! 

منم با کمال پر روی گفتم اگه ممکنه کارتون که تموم شد ماشین منو هم بزنید بیرون ! (پارک کردن ماشین توی خونمون یه مدل خاصه و تو پیچ پارک میشه.فقط یه بار تو نستم دو فرمون بیام بیرون ٬ در حالت عادی ۶ بار جلو عقب میرم تا درش بیارم ) 

خلاصه ماشین و یه جا پارک کردم و با گوپی راهی خیابونا شدیم .این دفعه برام یه شلوار اورده بود ٬ همرنگ تاپی که هفته ی پیش بهم داد.اینقده نانازهههههه 

بعد یه جا وایستادیم و نهارمونو خودیم .بعدم رفتیم کافیشاپ یه چیزی خوردیم و دیگه ساعت ۳ شده بود! شب باید میرفتم دکتر .منشیه گفته بود راس ساعت 4 دفترچتو بزار ساعت 9 / 10 نوبتت میشه . من رفتم کلاس و گوپولی رفت دم مطب تا باز بشه و دفترچمو بزاره .طفلکی نیم ساعتی اونجا معطل شده بود .بعدم 4 تا 6 آزمون باید میگرفت و رفته بود . منم6 کلاسم تموم شد و اومدم . اومد دنبالم و رفتیم خیابون گردی .

اونم برام از این تعریف کرد که رفته بود مخ نگهبان دکتر و زده بود و قرار شده بود 8 برم و همون موقع هم برم داخل !!

8 رفتم و با یه ترفندی؟؟ 8:10 رفتم پیش دکتر !!  ( همیشه با وقت قبلی هم که میرفتم 6 میرفتم اونجا 9:30 نوبتم میشد !!)

بعدم اومدیم خونه ی ما و 10 از هم جدا شدیم. 

 


پنجشنبه : نهار ماکارونی درست کردم و ساعت 3 با کمی شام دیشب و غذای امروز راهی خونه ی گوپی اینا شدم !! طفلکی مامانش سفره میترسم شیمکش تو بره ! 

یه کم نقاشی کشیدیم . قایم موشک بازی کردیم و نهار خوردیم تا ساعت 5 . قرار بود بعد از اون با دوستم بریم نمایشگاه..صنایع دستی . 

کلی جینگول مینگول کردم و آماده شدم و زنگ زدم که دوستم گفت نمیام !!  خورد تو پرم . puzzledsmile.gif : 18 par 21 pixels.

گوپی هم دلش به حالم سوخت و گفت خودمون میریم . اومدیم تو خیابونا و دیدیم پنجشنبه ست و احتمال دیده شدنمون زیاده .زنگ زدم به آبجی کوچیکه که بیاد باهام اما نیومد. دوباره گوپی زنگ زد و گفت که بیاد .رفتیم دنبال آبجی و با هم رفتیم نمایشگاه . 

هر از گاهی یه آشنایی گوپی و میدید و من رامو میگرفتم و میرفتم انگار که باهم نیستیم.کلی هم چیز میز خریدم. slowdance.gif : 44 par 25 pixels.

بعدم گوپی گذاشتمون پیش ماشین و نخود نخود هرکی رود خانه ی خود... 


جمعه:

برای سومیه خاستگار اومده و احتمال اینکه یه خبرایی بشه 90 درصده !! ( نکته: خالم اینا هم وقت نشد که برن ببینن سومیه رو . فک کنم بهتر شد البته برای من چون یه حس بدی داشتم از اینکه اینقدر فامیل تو فامیل بشیم.) 

 

این پستم یه جوری شد.اصلا نوشتنشو دوس نداشتم.اما خواستم یه بار خلاصه نکنم. 

 

flirtysmile3.gif : 43 par 54 pixels.گوپی جونی میسی که نتهام نمیزاری و باهامی .میسی که هستی panicsmiley2.gif : 45 par 28 pixels.


 

 

بهار کجایی ؟ اومدی شهر ما؟