شوما جدی نگیر !!
سلاملکم !
خوبین شما . منم خوبم .روزا هلک و هلک میرم دانشگاه و میام همشم میخوام توش نفس بکشم و هر لحظه که با دوستامم و شادیم هی ته تهای دلم آه میکشم که ترمای آخره و چیزی نمونده.... کمتر از ۹ ماه دیگه ما این روزا و با هم بودنا رو داریم.
تو دانشگاه بودنامون . بیرون رفتنامو . بعد از کلاس آب طالبی و انار و ذرت خوردنامون . (فک کن میریم تو این یارو مغازه هه هی میخوریم اول مست بوی ذرت میشیم و یه گندشو سفارش میدیم . بعد تشنمون میشه و یه چیز نوشیدنی میخوایم . بهد از اون رنگای بستنی گرفتارمون میکنه و....)
تازه دو سه ترمه مراسم ماشین گردونم داریم !! ینی بعد کلاس یا قبلش یا کلا یه روزی میزنیم بیرون و هی اینور اونور میریم مثلا دوستم کلی کار داره ها اما سه تایی باهم میشیم و حتی تا خشک شویی و.. هم باهاش میریم.یا یهو دلمون مانتو دوختنی میخواد حالا دیگه خودت تصور کن پارچه خریدن و جوانبش و اونم ادمای وسواسی مث ما !!! و ...
خولاصه هم میخوام تموم شه هم نمیخوام.
ب ا شگا ه و که یادتونه؟ نرفتم !!
کلاس ز بان چی ؟؟ اونم همینطور !! ( یه کتاب گرفتم و الکی دلم و خوش کردم که من که دارم میخونم دیگه ! اصل زبانم که لغتشه !! ۵.۴ )
اینم از این .
چند وقته چون برگشتنی از دانشگاه شب میشه ماشین نمیبرم و ترجیح میدم با اوتوبوس بیام (دانشگاه ما ۲۵ کیلومتر راهه تا خونمون) خولاصه مسیر جاده که تنها نیستیم. اما قسمت خونمونو که میام میرم وای میستم توی اوتوبوس و از اون بالا خیره میشم توی ماشینا !!
هی با خودم روابط مردم و باهم حدس میزنم . یا مثلا فک میکنم ببینم اینا دارن کجا میرن !
یا میگم این خانومه و آقاهه که کنار هم نشستن با پسر ۸ ۹ ساله ایکه عقب نشسته زندگیشون چجوریه ؟
سعی میکنم روانشناسانه ببینم مردم و و هی با خودم میگم ینی خدا این همه آدم و با هم قاطی نمیکنه؟
قسمت بعد ماجرا اون تیکه ایه که بابا یا دادشم از سر خیابونمون میان دنبالم (مصیبت و دارین؟ اما کیف میده ها !! هم گشت و گذاره هم صرف جویی در هزینه برام . ۴۰ دقیقه فاصله ی شهر . ۲۵ دقیقه مسیر ایستگاه تا سر خیابونمون با اوتوبوس و ۵ دقیقه مسیر سر خیابون تا خونمون با بابا یا داداش /در صورتی که این یه تیکه رو هم میتونم با اوتوبوس بیام هم پیاده اما کیفش اونجوری بیشتره !! )
تازه همه ی این مصیبتا رو میتونم نکشم و با آژانس یا ماشین برم که کلهم میشه ۲۰ تا ۲۵ دقیقه !! اما مریضم دیگه نه؟
داشتم میگفتم قسمت بعدی اون تیکه هست که تو ماشینم . قبلا از بالا تو ماشینا رو میدیدم و حس یه پرنده رو داشتم اما الان از توی ماشین به آپارتمانا نگاه میکنم و حس یه مورچه رو دارم.
این قسمت توی خونه ها رو دید میزنم و از نوع چیدمان پرده یا چیزایی که پشت پنجره ی خونه ها چیده شده نوع آدما و مدت زمان زندگیشونو توی اون خونه ها حدس میزنم !! همه ی حسم بهم میگه این خونه های اپارتمانی فقط و فقط برای زوج های جوون و یا حداکثر با یه بچس و آدم مسنی توشون نمیتونه باشه !!( شاید دلیلش اینه که اینجا هنوز اونجوریا مردم مث تهران اپارتمان نشین نیستن و اکثرا خونه های حیاط دار دارن) به خاطر همین کلی عاشقانه بهشون نگاه میکنم و حس خاصی دارم به اون مکعب مستطیل های مرتفع .
میرسم خونه و همه ی این چیزا یادم میره...