گ یواشکی بخوند ٬این پست بعدا حذف میشه : خیلی وقته یه چیزی ذهنمو مشغول کرده . میترسیدم در موردش حرف بزنم و حتی بخوام وقتمو بزارم بهش فک کنم . ترسیدم محکوم بشم به اینکه من ع ا ش ق نیستم !
نمیدونم این مساله فقط مشکل منه یا نه . چند وقته حس میکنم این خود ِآدم ها نیستن که برام مهمن ! شخصیت و موقعیت اجتماعیشونه که برام مهمه !! دوست دارم طرف مقابلم تو عرصه ی شغلی خودش بهترین باشه ...
مثالش وقتیه که رضا میاد برام از موفقیت هاش حرف میزنه از اینکه فلان جا قراره سمینا.ر داشته باشه یا مثلا فلان جا ازش خواستن بره تدریس یا هرچی . تو اون موقع قند تو دلم آب میشه ( البته تا اینجاش که طبیعیه ٬هر آدمی از دیدن پیشرفت ها و ترقی طرف مقابلش ذوق میکنه ) تا چند روز هی قربون صدقش میرم و دوسش دارم و احساس میکنم از ته دلم شاد و عاشقم .
اما اونروی ورق : وقتاییه که کلافه شده و خسته ست به هر دری میزنه یه جای کارش میلنگه ٬مثلا بهم میگه تا چند وقت دیگه باید فلان کارم و تعطیل کنم و برم یه جای دیگه ٬یا اینکه از یه کاریش میخواد بیاد بیرون و هر چی ! اونوقته که به کل میزنه به سرم !!
هی باخودم فک میکنم این آدم میتونه آیندمو تضمین کنه ؟ اصلا مگه اون باید منو تضمین کنه . من با هاش خوشبختم !؟ یا اینکه اگه صبر کنم موقعیت بهتری ...
در همین حال و احوالات دیروز بعد از اینکه کلافه و خسته از کارهاش تو تلفن باهام درددل کرد و کلی برام حرف زد و (البته منم کم نزاشتم و کلی اس ام اسی بهش روحیه دادم و سعی کردم از اون حال و هوا درش بیارم ) این دلِ کوفتی تا شب امونم نداد و باعث شد براش بنویسم :
نمیدونم چه ربطی میتونه داشته باشه اما چند وقته حس میکنم موقعیت اجتماعی آدما برام مهم تر از خودشونه . کمک میخوام .
و اونم بهم گفت :
۱ بیرون اومدنم از اون شغل فقط و فقط به خاطر تو بود بعدا برات توضیح میدم . ۲ تنرس آبروتو نمیبرم که نتونی پز موقعیت شوهرتو بدی ۳ ممنون که آرومم کردی.
هر دفعه که باهات درددل میکنم پشیمون میشم ٬میفهمم از آیندمون میترسی ...