دنـجــــــــکده ی من

یک + یک = هرچی تو بخوای

دنـجــــــــکده ی من

یک + یک = هرچی تو بخوای

طبل بی عاری ... !

گ گاهی وقتا لازمه بی خیالِ همه چی شد ! غصه برای چیزای از دست رفته و چیزهای نداشته و آرزو های محال و نخورد ... لازمه بشینی یه جایی و سرتو بدی تو سایه و پاهات و تو آفتاب ! اونقدر بی خیال تو عالم خواب فکر کنی که همه ی گذشته های و فکر و خیال های آینده از سرت بره بیرون و کلت پوک ِ پوک بشه !  بزن بر طبل ِ بی عاری که آن هم عالمی دارد... 

گاهی لازمه به زمین و زمان گیر بدی و اونقدر زندگی و عرصه و برای خودت تنگ کنی که همه از دستت شاکی بشن و به خاطر ِ دخالت های بیجات جیغ بنفش بکشن ! اینطوری حس نمیکنی زندگیت تبدیل شده به روزمرگی و زمان داره تو رو با خودش میکشونه به ناکجا آباد ...  

گاهی هم لازمه برای خودت باشی ... جسما اونقدر به خودت اهمیت بدی که تو خودت و زیباییت غرق شی ... اونوقته که از دست موهای وز کرده و صورت نشسته و چشمایی که یکی دو روزه تتمه ی ریمل زیرشون مونده راحت میشی و یه تنفس تمیز و حس میکنی ...   

گاهی برای ثانیه ثانیه ی روزهای زندگیت برنامه ریزی داری و از تک تک لحظه هات استفاده میکنی ... دلت میخواد مفید باشی هم برای خودت هم بقیه /گاها هم مرزِ بین خواب و بیداریت اون لحظه هاییه که از صدای غرش شکمت خوابت نمیبره ...  

گاهی لازمه خوش بین باشی و به همه ی اتفاقات زندگیت لبخند بزنی و اونا رو از دید ِ مثبت بنگری ... بعضی وقتام بدبینی نیازه ! لازمه آدم شک کنه تا خیلی چیزا رو بفهمه ...

اما اگه دلت همه ی اینا رو بخواد و نتونی به هیچکدوشمون برسی چی ... اگه ندونی کی باید چیکار کنی چی ... یه چیزی نمیزاره خودم باشم!  

پیداش میکنم ...

 

آهای تو !!  با تو ام  

کاش میفهمیدی همه ی زندگی کار و کلاس وشاگردات و شعر و کا.نون و سازمان نیست!کاش یه ذره خودتو آیندتو میدیدی ... 

 

 

دلم میخواد با یه کیف ِ پر از پول راه بیفتم تو خیابونا ... هرچی دلم خواست بخرم و نگرانی نگهداشتن و استفاده و هزینشونو نداشته باشم   / دلم میخواد سفالگری کنم ..  

دلم خیلی چیزا میخواد ... اما فقط که دل نیست ! هست !!؟

با.زی !

میخوام یه بازی وبلاگی راه بندازم ... نمیدونم کسی خوشش میاد یا نه ... اما میشه تو کامنتدونی هم انجامش داد .عنوان سه تا از وبلاگ هایی که تا حالا دیدین و بیشتر دوس دارین و بگین؟ (منظور عنوان وبلاگه نه نوشته های توش) کدوم عنوان به دلتون نشسته ؟ و یا اگه کدوم عنوان وبلاگ نبود شما اونو برای وبلاگتون انتخاب میکردین !!! 

انتخاب هاب من : (بادبادک *جیک جیک مستون *تراوشات یک مغز پر.یو.د) انتخاب برای عنوان وبلاگم گزینه دوومیه . 

  

چه حالی داره یکی بهت زنگ بزنه بگه دیشب من کیک درست کردم ! برات نگهداشتم .ظهر میام میزارم کنار پله های در پشتیتون برشون دار  ... 

چقد خوبه بشینی تو پله ها و اون از پشت دیوار یکی برات عکسای جدیدشو بلوتوث کنه ...  

چقدر سخته پیدا کردن بهونه ای که بتونی بری بیرون اون کیک و برداری ... 

چقدر مزه میده تو خستگی خوردن اون کیکی که این همه برات مهمه... 

چقدر حیف شد تموم شد اون کیکی که یه عزیزی برات اورده بود ... 

پ ن : گاهی وقتا فقط شنیدن یک جمله کافیه که به خودت بیای ...  

 


نمیدونم چرا وقتی بعضی پدر مادر ها میفهمن بچه هاشون به یکی علاقه دارن و میخوان که با هم زندگیشونو بسان با همه ی وجود مخالفت میکنن و نمیزارن .اون دوستم گفته بودم ٬که بی افش رفته بود خواستگاری اما پدر مادرش گفته بودن طرف چاقه ! هنوزم درگیرن... اون موقع به عشقش شک کرده بودم ٬ فک میکردم اینکه به پسره گفته من عروس میشم و واسه رد کردن پسره گفته /اما حالا نه ! وقتی فک کردم دیدم من تحمل یک هزارم از این مخالفت ها رو ندارم و کم میارم ... خیلی قویه ! براش دعا کنید .. هر کاری که میشده به هم برسن و امتحان کردن! دوسه بار رفتن ٬واسطه کردن و ... این آخری هام دوستم گفته من طرف و میخوام .اما ... 

مامانه پا شده رفته محل کار پسره و هر ف ح ش و بد و بیراهی بلد بوده گفته ٬خواهر دوستمم با مامانش میره و صداشونو ضبط میکنه !!! اگه شنیده بودین .. تا چه حد تحقیر ! از اونطرفم باباهه با سیم می افته به جون دوستم ! دختر داییش میگفت همه ی بازوش کبود بوده ...آهای خانوم معلم ٬آقای محترم ٬قرن قرن بیست و یکه !! شاید یه روزی این زخم های جسمی خوب بشن اما تاثیر بد روحیی که میزارن و چیکار میکنین !؟

نمیدونم اگه منم یه روزی مخالفی داشته باشم تاب میارم؟... براشون دعا کنید .

قلقلک !

تقریبا یه ماهی میشد که درست حسابی همو ندیده بودیم ،به جز دوبار که نیم ساعتم نشده بود. هی از دیشب با خودم مرور کردم که دختر خوبی باش،لوس نشو ،خر نشو ،یه دست میدی و مث بچه ی آدم میشینی سر جات ! فراموش نمیکنی چند وقت پیش چه اتفاقی افتاد و چیا گفتی و چیا شنیدی، یادت بمونه این یارو همونیه که یه روز توی تل ... یه روز بهت گفت آره همه چی به یه تار مو بنده .  

صبح آماده شدم و حرکت کردم به طرف محل کارش ! تنها بود ... در مثل همیشه باز بود ٬رفتم تو و در و پشت سرم بستم ... مثل همیشه بالای پله ها جلوی در وایستاده بود... شکلاتمو در اوردم ٬از صبح هیچی نخورده بودم ازم گرفت و شروع کرد به باز کردن ٬داشتم توی کیفم دنبال یه دونه دیگه میگشتم که گفت در نیار ! همینو باهم میخوریم ٬گذاشت توی دهنش !! چند دقیقه بعد شکلات تو دهن من بود! French Kiss یه نگاه به سرتاپام انداخت و گفت چاق شدی خانوم؟! چقد مانتوت بهت میاد همیشه همینو برام بپوش !  بعد رفت سر کیفشو عیدیمو بهم داد پولی که یه بیت شعر روش نوشته بود و تاریخش ۱/۱/۸۸ بود گفت لحظه ی سال تحویل برات نوشتم + کا.رت تبریک و سررسید . 

یادم اومد دیروز از صبح چیو با خودم مرور میکردم و قرار بود چیکار کنم ٬اومدم خودمو از بغلش بکنم اما نشد ... گفت قرارمون چی بود؟   

کنارش نشستم و تو فکرم ٬موهامو از توی صورتم میزنه کنار و بهم میگه از این زاویه چقد شبیه هندی ها میشی!  خودمو تو بغلش جا میدم ،پشتمو میکنم بهش و طوری میشینم که دهنش کنار گوش ِ راستم باشه ٬بهم میگه باید تو اون انجمنی که دیروز بهت گفتم عضو بشی ها تازه تحقیق کردم دیدم همه ی اداره ها باید/قلقلکم میشه حرفشو قطع میکنم ٬ حرف زدن توی گوشم از اون زاویه یه حس نابه که تاحالا تجربه نشده بود ... بهش میگم بگو ... حرفش که تموم شد بازم ازش حرف کشیدم ٬هی سوالای بی مورد پرسیدم ٬فقط میخواستم حرف بزنه ! شایدم میخواستم قلقلکم بشه !!! شک میکنه /سکوت میکنه... ٬بی مقدمه میگم بازم حرف بزن!!! گرمی نفسش ٬لرزش صدای مردونش ٬حرکت لبهاش بهم حس خوبی میده ! حرف میزنه ،قلقلکم میشه ... راستی کار کتابت چی شد؟ بازم حرف میزنه ٬بازم قلقلکم میشه ... بازم تجربه ی اون حس ناااب ! قلب

(گوجه سبز) آلوچه هایی که دوشنبه صبح با دوستام چیده بودمو از کیفم در اوردم و شروع کردیم به خوردن ... یه سری عکس باهم دیدیم... 

برخلاف قول هایی که به خودم داده بودم و هیچکدومش عملی نشد ٬این یکی و یادم بود که دیگه هیچوقت من حرفی از عروسی و یکی شدن نزنم و بزارم خودش بگه ... ساعت ده و نیم بود باید از محل کارش میرفتیم بیرون٬ بی مقدمه پیشنهاد داد بریم اون باغی و که گفتم ببینیم؟ با دوستش قرار گذاشتیم و رفتیم دنبالش که بریم با.غ و ببینیم . عالی بود !! یه خورده ریزه کاری داشت اما میشد تبدیل به بهترینش کرد.تو با.غ قدم زدیم و همه جاشو دیدیم ٬دوستش خیلی خوشحال و مشتاق بود و میگفت از هیچ کمکی دریغ نمیکنه ... توی ماشین بحث سر این بود که چه ماهی خوبه اونجا! دوستش میگفت اسفند ماه هنوز سبز نشده بهترین موقع که نه وسیله ی گرمایش و سرمایشی بخواد و باغ سبز باشه همین موقع هاست ٬و گفت تابستونم خوبه شبا خنکه ! / یه نگاه از توی آینه ماشین به من انداخت و گفت : میخوای همه چی و بندازیم تابستون؟ با وجود همه شوقی که برای زودتر ما شدنمون داشتم ابرومو انداختم بالا ... 

پ ن : بعدا فهمیدیم خیلی هولیم ! ۱)هنوز ۱۱ ماه دیگه تا اسفند مونده حالا رفتیم با.غ ببینیم ۲) ما که قرار نبود عقدمونو توی با.غ بگیریم ٬میخواستیم عرو.سیمونو اونجا بگیریم ٬پس دو سال دیگه مونده.... نیشخند

بهم میگه صورتت باز شده ٬خیلی خوشکلتر شدی (خواستم بگم به خاطر ابروهامه ٬همونایی که تا مرز خودکشی منو برد ... اما هیچی نمیگمابرو

.  

.

بازم دختر بدی بودم ،بازم لوس شدم ،بازم یادم رفت  چند وقت پیش چیا گفتم و چیا شنیدم ، یادم رفت این آدم همونی بود که اونروز توی تل ... 

یعنی من بازم خر شدم؟!؟! چرا !

خاست.گار !

۱۸:۰۲  :دیوونه شده زده به سرش ! میخواد بره همه چی و به خونوادش بگه . (یکی از آشناهاشون اومده میگه بیا دخترمو بردار ! مردم دیوونه شدن .همه ی شرایطشونم خوبه .خونواده رضا راضین و گذاشتن به عهده ی خودش ! گفته من فعلا برام زوده .مامان دختره گفته شما بگین بله ما صبر میکنیم !!! فک کن !!!!!!!! میگه باید بگم تو هستی که دست از سرم بردارن !

 

پ ن : قرار بود همه چی و بگه ... ساعت ۱۱ونیم شبه .اس ام اس زده یک ساعت و چهل دقیقه سعی کردم نتونستم٬تاحالا تو روشون چیزی نگفتم/ بعدم نوشت : ۱هیچ عیبی نداره/۲ خاستگاری کرده/۳داماد اولیشون خوشبخته /۴مامانش عاشقمه/ ۵سازگاره /۶با ایمان /۷ باباش باعث پیشرفتمه و دامادمون هم موافقه . 

 

چی بگم !! تعجبنگران این حرفا یعنی چی؟ یعنی میخواد منت بزاره سرم؟ میخواد بهم بفهمونه خیلی دوستم داره و به خاطرم حاضره از همه چی بگذره ؟ میخواد بره؟ پس چی ...دل و رودم داره از حلقم میزنه بیرون...سرم داره میترکه  چی باید جواب بدممممممممممممممممم 

نوشتم : خودت باید تصمیم بگیری.من نمیتونم چیزی بگم.خوب فکر کن خنثی

هنوز پیامم نرفته بود که داد: میگن اگه قبول نکنی رابطمون باهاشون بد میشه و.../مامانم میگه تو با هرکسی که میخوای و خوشبختت میکنه و لیاقتت و داره ازدواج کن.ما شادی تو رو میخوایم . 

 

پ ن :بعدا براش نوشتم با اون چند موردی که نوشتی قفل کردم !  / داد :اون چند مورد از زبون من نبود از زبون خونوادم بود ٬تو توی همه موارد از اون سری٬برای من و مامانم عزیزی پس برای بقیه هم همینطور میشه ! ممنون که تو اون شرایط خواستی خودم اتنخاب کنم اما  چون میدونی من دو ساله تصمیممو گرفتم باید بگی : عزیزم تو کیو بهتر از گیتی میتونی پیدا کنی ؟که بگم هیچکی و.../ من اونا رو نگفتم که حرس بخوری یا فک کنی از تو بهتره .. من فقط گفتم که تو تحملش کمک کنی اما خودتو اذیت کردی و کمکی نکردی تازه با خودت فک کردی ممکنه اونو انتخاب..../ امروز دو بار اذیتم کردی ۱ صبح توی تلفن ۲ بی اعتمادی و کمک نکردنت٬فکر میکردم میدونی انتخابمو کردم !! 

بدهکارم شدیما ! بگم نرو میگه ... بگم برو میگه کمک نکردی ! جدا باید چیکار میکردم و چی میگفتم !

۱۴۰۰ !

سال ۱۴۰۰ : 

دو مدل میخوام جواب بدم به این سوال .اولش اینه که همه چی به خوبی و خوشی پیش میره و قسمت اینه که ما مال ِ همدیگه بشیم .سال ۱۴۰۰ من ۳۳ سالمه و گوپی ۳۶ سالش .اگه ۸۸ ازدواج کنیم .۸۹ رفتیم خونه ی خودمون .سه چهار سال بعدشم پسرمون به دنیا اومده .شاید وقتی پنج شیش سالش شد بازم هوس نینی بزنه به سرمون و خواسته باشیم یه دختر کوشمولو هم بیاریم... شایدم عقلی به سرمون باشه و اینکارو نکنیم .خلاصش اینه که سال ۱۴۰۰ صبح ها من نینی کوچولو رو میبرم میزارم مهد و گوپی هم آق پسرمونو میبره مدرسه . صبحا همگی از خونه میزنیم بیرون و دنبال کار و  درس و زندگی.گوپی تا اونوقت ارشدشو گرفته و اگه از پسش بر اومده باشم شاید ادامه هم داده باشه .منم ارشدمو گرفتم اما دیگه کار و  زندگی بهم فرصت ادامه دادنشو نمیده .وضع مالیمون خوبه و مشکلی نداریم ... دوتامون کار خوب داریم و تو کارمون پیشرفت همیشه هست .همیشه منتظریم تعطیلی پیش بیاد بریم سفر .همه جای ایران و رفتیم تا اون موقع .واسه نینی گولی هامونم هیچی کم نمیزاریم اما لوسشونم نکردیم !  دیگه نمیدونم چی باید بگم . زندگیِ اینطوری شایدخیلی کلیشه ای و تکراریه ! خنثیشایدم خیلی خوب و عالیه قلب

اما مدل دیگش اینه که یهویی  میزنه به سرمونو زندگی مشترک و بیخیال میشیم ! شاید خونواده ها اجازه ندن شاید خودمون منصرف شیم شایدم.نمیدونم .. به هر حال اونموقع من ۳۳ سالمه و هیچ مردی هم تو زندگیم نقش قهرمان ِ رویاهامو بازی نمیکنه ! خودم هستم و خودم.چند سالی میشه که تنها زندگی میکنم و از خونوادم جدا شدم .صبحا تا عصر شرکتم عصر ها هم بعد از یه استراحت چند ساعته با دوستام میرم بیرون .شایدم تا اون موقع کلی دوستای وبلاگیم زیاد و زیاد تر شده باشن و باهاشون رفت و آمد داشته باشم .بازم عاشق ِ سفرای دو سه نفره ی مجردی ام و با دوستام میریم سفر ! نه نق و نوقی دارم و نه آقا بالا سری که بگه هرچی من میگم... 

وای به روزی که . اینجا رو بخونه !!!  همین.