دنـجــــــــکده ی من

یک + یک = هرچی تو بخوای

دنـجــــــــکده ی من

یک + یک = هرچی تو بخوای

سال ۸۹ !

خدایا تو این سال جدید هم ما رو با بیماری ٬فقر و مرگ عزیزانمون امتحان نکن.

یه سال پر از عشق و صمیمیت و محبت رو براتون آرزومندم ... 

سالی که هر روزش پر از سلامتی و شادابیه . 

یک سبد آرزوی خوب براتون آرزومندم.    

۸۹ سال آروزو هاست ...    

آرزومند آرزوهایتان

خاس ت گار !

وبلاگ جدید و ساختم توی میهن بلاگ خیلی هم ساختنش راحته اصلا ایمیل هم نمیخواست اولش و این جنگولک بازیای بلاگ اسکای و نداره. .خداییش اسم و آدرسشم رو خیلی دوس دارم.. اما به دو دلیل فعلا همینجام.یکی از اون دلیل ها اومدن یه امکانات جدید توی بلاگ اسکایه این   دقیق نمیدونم چیه .اما فک میکنم کار منو راه میندازه. 

شرمنده اگه مجبور شدین کامنت بزارین . به خدا از عمد نبود و قرار نبود خواننده هامو بشناسم. 

 

یه خبر جدید . قضیه ی اون خاس...تگار جدیه !! بابام فرستاده تحقیق و تا رنگ شو...رت طرف هم ازش بپرسی بهت میگه. یه خواهر داره. فوق خونده و استاد دانشگاهه. جالب اینه که توی دانشگاه خودمونم تدریس میکنه !!!!! اما یه رشته ی دیگست و تا حالا ندیدمش. وضع مالیشم فک کنم بد نباشه معمولیه در حد همون خونه و ماشین . 

مامان تو دلش قند آب میکنن !! چپ و راست در جواب جواب نــــــــ-ه های من میگه شانس یه بار در خونه آدم و میزنه !! کلی برام از این و اون مثال میزنه و آخرشم که کم میاره میگه ما پسندمونه و هیچ حرفی هم توش نیست ! 

به گ گفتم داستانو !! اون اوایل که جدی نبود میگفت میخوای با گفتن این منو تحریک کنی !!؟؟ 

اما حالا میگه یادته او دفعه که خاس..تگار می اومد تو میگفتی جلو نمیری من میگفتم نه باید بری و پسر مردم آبرو داره؟؟  اما حالا جلوی این نباید بری . میگه من دارم سعمو میکنم.

منم گفتم اون آبرو داشت این نداره؟؟ گفتم نمیتونم نرم.اما تلاشمو  واسه ی نیومدنشون میکنم. 

 اما........ 

یادم نمیره این روزا رو . یادم نمیره این تنهاییامو . اگه عاشقی ثابت کن !! بهونه نیار و بیا جولو !! 

اگه راست میگی که من از خونوادت خیلی جاها مهمتر بودم بهم ثابت کن. ثابت کن که گوشی نیستی و به خاطر حرف بقیه قول یک سالت و فراموش نکردی. ثابت کن !! 

 داغون داغونم...

کوچ !

جلل خالق !! 

گ یه برنامه بهم داد نصب کردم. رمز و یوزرم و دادمش اومد توی کام من !!  بعد من رفتم توی کامش !! فک کن صفحه ی کامش رو مال من بود !هرکار میخواستم میکردم.  

ایناهاش !! اون دکستاپ نارنجیه مال منه آبیه مال اون ٬ صفحه های چتمونم پیداست !

اینطوری میتونم از صبح تا شب تو شرکت باهاش باشم و همراهش ! فک کن !!! پیشرفت علمو !! 

راستی کسی نگفت کلوچه کوش؟؟ 

کسی میدونه باید چیکار کنم تا کسی نتونه از سرچ گوگل پیدام کنه؟  هر دفعه چک میکنم از توی سرچ    ش ع ر        و عکس و مطالبی که نوشتم یکی دو نفر اومدن اینجا !! 

در ضمن اینروزا خیلی برام عجیبه که ۶۵ تا بازدید دارم اما ۵ تا کامنت !! کسی مجبود به گذاشتن کامنت نیست . منم خیلی وقتا میخونمتون و نمیزارم . اما این یه خورده اذیتم میکنه . چون اگه بخوام واسه ی خودم فقط روزانه نویسی کنم میرم توی دفترم مینویسم چه کاریه که زندگیمو بریزم توی نت ؟؟ !  اگه اینجا مینویسم حتما دلم میخواد کسایی باشن که همراهیم کنن و گهگاهی یه اثر کوچولو از خودشون بزارن. 

راستی میخوام از این وب برم. مث پارسال همین موقع که رفتم. راستش هرچی نشستم بلاگ اسکای رمزی کنه نکرد !! منم که گهگاهی عکس میزارم برام سخته هی از اون وب به این وب بشم و عکسامو بزارم اونجا ببینین اونجا هم که رمزی نیست و هرکی به هرکیه همه با سرچ میتونن ببینن. میخوام از این به بعد حداقل عکسامو بتونم رمزی بزارم تا  راحت تر بتونم خیلی چیزا رو بزارم . رمزمم به همه میدم . اکثر اونایی که کمابیش میان اینجا و میرن. 

حالا میتونم ازتون خواهش کنم اونایی که میخوان توی وب جدید همراهم باشن وبلاگشونو برام بزارن؟ 

 

پ ن : وبلاگ جدید و توی میهن بلاگ ساختم .یه کمی باهاش مشکل دارم. اوکی شد میام

تکلیف ما !!

اوضاع آبی رنگه . 

هیچ خبر خاصی نیست . مامان اینا رفتن سفر و اومدن .دانشگاه هم که دیگه عملا تعطیله . 

دو سه هفته ای میشه اتاقم و  لباسامو ریختم به هم و تصمیم دارم تمیزشون کنم ! دقیقا از قبل هشتم اما نه حوصلشو دارم نه حسشو ! 

همینطوری واسه خودم تو اتاق ریخت و پاشم وول وول میخورم و زندگی میکنم. 

از اونورم فعلا خبری نیست و قرار هم نیست خبری بشه . بعد از یک هفته گ یادش اومد که یه روز به مامانش گفته فعلا زنگ نزنه خونمون تا ناراحتی خواهرش برطرف بشه . اما اصلا یادش نبود و بعد از یک هفته به من گفت !!  بهانشم شلوغی و درگیری و ناراحتی و حواس پرتی در مورد کارش بود ٬البته فراموشیش با وجود این بود که تقریبا تو اون یه هفته هر روز یا یه روز درمیون اونم ۵ /۶ ساعت همو میدیدیم و با هم بودیم !    مگه میشه آدم یادش بره؟!! 

چند روز پیش مامانش زنگ زده شرکت و باهاش در این مورد حرف زده .دلیل ناراحتی خواهرشم تقریبا این بوده که چرا سد راه شده برای گ و خواهر کوچیکش ! مامانش بهش گفته فعلا بسپر به خدا و جدش همه چی درست میشه . ( خیر سرم من سیدم ) 

اونم نشسته تا جدم بیاد کارا رو جمع و جور کنه و همه چی اوکی بشه ! البته میگه دارم فک میکنم تا با سیاست خودم همه چی و حل و فصل کنم. 

جمعه باهم بودیم و هر چی تو دلم بود و بهش گفتم . بدون ترس از ناراحتیش و هیچی . همه ی حرفامو زدم . حتی اونایی که فکرشو نمیکنین گفته باشم ! یه چیزی تو مایه های اینکه تلاشی نمیکنی و پس نشستی تا جدم بیاد درستش کنه و فعلا که منو داری و من باهاتم پس واسه چی خودتو بندازی تو دردسر و مابقی حرف های تهتهانی دلم. ادعاش میشه که تو اینقدر برام مهم و عزیز شدی که من به خاطرت شرط اول دوستیمون که ازدواج بعد از ازدواج خواهرم بوده و به خاطرت برداشتم و برای ما شدن کلی تلاش کردم و زمان تعیین کردیم . منم گفتم عملا که اینکار و نکردی و شرطت سر جاشه !! این وسط مستا هم هی آتیشمون گل گرفت و هی خنثی شد و آخرم با سیاست خودش خر شدم و آتش بس دادم. بازم اوضاع شد همونی که بود و ... 

تو همین چند روزه هم باز سر و کله ی یه خاس..تگار پیدا شده که خونوادم تقریبا قبولش دارن و هر از گاهی یه نیمچه صحبتی در موردش میشه . به گ نگفته بودم نمیخواستم تو این بهبوهه ی ناراتی های خودش این حرفمم بشه قوز بالاقوز !! اما اونروز که مامان اینا میرفتن سفر باهم بودیم زنگ زدم به بابام و یه چیزایی در این مورد گفت گ هم فهمید . منم کامل گفتمش . چند روز بعدم خواستم از همین اتفاق برای تحریکش استفاده کنم تا یه کم به فکر باشه اما بهش کلی برخورد و یه جورایی ناراحت شد ! خره دیگه نمیفهمه اینا رو میگم برای اینکه زود تر ما بشیم .  خاک تو سر من کنن که اینهمه احمقم !  

راستی بهش گفتم فعلا دیگه برام ما شدن مهم نیست . واقعا هم برام مهم نیست .اون موقع که شوق و ذوقشو داشتم اینطوری خورد تو پرم.دیگه هم نمیخوام بهش فک کنم . اصلا شاید صلاحه که حالا نشه .خدا رو چه دیدی شایدم قسمته . بهتر که این ترمم بچسبم به اون 6 واحد از سخت ترین درسای رشتم. چند روز پیشم برای راحتی خیال خودم و خودش اون تیکر و برداشتم و کردم تابستون تا روی اعصابم رژه نره.البته برای اطلاعتون باید بگم تابستونم فک نمیکنم خبری بشه چون رمضانه !! امسال بیست و یکم مرداد رمضان شروع میشه. قبلشم که تیرماهه و تو امتحانامه و اوایل مرداد هم تحویل پروژه هاست !! 

این دو سه روزه هم هر از گاهی از ما شدن میگه و یه چیزایی در این مورد .مثلا دیشب تو چت عکس کی..ک عر..وسی نشونم  میداد  یا وقتی پرسید عید سفر میرین و گفتم نه و مطمئنم امسال عید حسابی حوصلم سر میره توی خونه گفت خدا رو چه دیدی شاید سرمون به یه چیزایی گرم شد !! 

منم ازش خواستم دیگه تا مطمئن نشده در مورد ما شدن حرفی نزنه . اینطوری توی روحیم اثر بدی میزاره. 

اینم از این !

همین ! نه که خیلی نگران اوضاعم بودین واسه این اومدم تعریف کردم

چند وقت پیش حس کردم اینجا رو میخونه البته مطمئن نیستم از بعضی از حرفاش اینطوری حس کردم . الانم نمیدونم واقعا میخونه یا نمیخونه . به محض اینکه مطمئن شم اینجا رو با یال و کوپالش ول میکنم و میرم. 

خونشون آب هویج !

چهار شنبه : بعد از کلاس با دوستام رفتیم پاتوق همیشگی و کلی چیز میز از قبیل ذرت و آب انار خوردیم. بعدم با یکی از دوستام تصمیم گرفتیم تو عالم ِ بی ماشینی تکه تکه با اوتوبوس بریم خونه که صد البته نیروی کشش مغازه ها جذبمون کرد و دو پا تاکسیمون شد . کادوی ولن برای گوپی یه اردک کوچیک البته با تاخیر گرفته بودم که با مروارید براش گردنبند و دستبند درست کرده بودم اما اونروز که پرسید به چه مناسبت روم نشد بگم بعد از چندی واسه ولنتاینه !! گفتم همینجوری . 

بعدم اون گفت هنوز کادوی ولن نگرفتی براماااا !  منم  از فرصت استفاده کردم و کلی گشتم تا یه کادوی کوچولو براش بگیرم اول یه فانوس گرفتم براش اما یهو توی پاساژ (ساعت شنی) دیدم و برق گرفتم و یادم اومد که کلیییییی  دوس داره ! واسه همینم اونم گرفتم. 

عکسم که مهم نیست بزارم . 

پنجشنبه : هیچی اون اتفاق پست پایین افتاد و ...  

البته بعد فهمیدیم ناراحتی خواهرش به خاطر ما نبوده و دلیل دیگه ای داره احتمالا اما هنوز مطمئن نیستیم. 

آخر شبم از ۱:۴۵ تا ساعت ۴ صبح توی چت بودیم و کلی از ابهامات روشن شد و بعضی دلخوریا رفع شدن . 

.

جمعه : از صبح گوپی سمینار بود منم داشتم میپکیدم توی خونه و تنهایی که دوستم زنگ زد و اسرار؟ کرد که برم خونشون . دوش گرفتم و شوت گاز به طرف فراموشی غصه هام . سر رام گلم گرفتم و با اجازه ی گوپی فانوسشو به بهانه ی کادوی تولد دوستم و دیداری بعد از مدت ها بردم براش .

ساعت 2:30 گوپی اس داد کسی خونمون نیست از سمینار بیام بیرون میای اونجا؟ گفتم آره 3 تا 4:30 میام . گفت نه اگه تا 5 میمونی میام ! گفتم اوکی . 3 رفتم تااااااااااااااااا 6 !!  6 هم رفتیم بیرون آب هویج بستنی و ذرت تا 7:30  !!  بعدم گوپی طفلکی چون ماشین نداشت تو ایستگاه پیاده شد و من رفتم خونه .  

گوپی بهم قول داد که برام آب هویج بستنی درست کنه اما از شانس ما هویج نداشتن ! واسه همین رفتیم بیرون اونجام مسابقه گذاشتیم که کی میتونه یه نفس آب هویجشو بخوره با هم شروع کردیم شرطمون این بود که نی هامون سفید نشه و یه ضرب بکشیم بالا !  منم تند و تند داشتم میخوردم و لیوانم خالی میشد اما اون که میخورد لیوانش ثابت بود !! نیشم رنگی بود اما نمیفهمیدم چرا !! هی به لیوانش نگاه میکردم هی به نی !!

 که یهو دهنشو باز کرد !! فهمیدم بدجنس نی و زده به زبونش اما مک نمیزنه واسه همین نیه رنگیه اما لیوانش خالی نمیشه !! میخواست آب هویج من تموم شده بعد دل منو آب کنه !!! 

 

همین !