دنـجــــــــکده ی من

یک + یک = هرچی تو بخوای

دنـجــــــــکده ی من

یک + یک = هرچی تو بخوای

غرور یا امنیت !

روزگار شیرینی نیست .یعنی اونطور که دلم مییخواد نیستیم .اونطور که انتظار داشتم یه رابطه ی دوساله باید باشه نیست . 

فک میکردم باید همیشه بشینم منتظر تلفنش .اما الان زنگ گوشیم تنمو میلرزونه ... نمیخوام حرف بزنم چون نمیتونم اونطوری که اون میخواد حرف بزنم. نمیخوام حرف بزنم چون از دعوا و مرافه و بحث و قهر و ناراحتی و دلخوری بعد از صحبتمون متنفرم. نمیتونم اونطور که میخواد باهاش حرف بزنم چون احساس امنیت نمیکنم. چون خستم از تموم تموم گفتناش خستم از اینکه هر کار دلم میخواد و نکنم و از این بترسم که خوشش نیاد و حرف از تموم شدن رابطه پیش بکشه. (ابرو)

هرچند بگه هیچوقت تا حالا جدی اون حرف و نزده و هر بار که گفته برای این بوده که پی به اشتباهم ببرم. هر چند مطمئن باشم اون از من عاشق تره و خیلی خیلی با معرفت تر از منه. 

دیشب باز بعد از یه تماس تلفنی ۱۵ دقیقه ای دعوامون شد .گفت میرم خونه زنگ میزنم اما هرچی نشستم نزد!! بعدم گفت چون تو اون ۱۵ دقیقه حرفی ازت نشنیدم نزدم. دفعه ی بعدم اگه تکرار کنی دیگه نه زنگ میزنم نه اس میدم.تو باید ز بزنی و جبران کنی.وگرنه تموم میکنم. 

دیشب به سرم زد گاز پیکنیکی که برای مو.مک اوردم توی اتاق و روشن کنم و بخوابم... 

میخواستم بخوابم و دیگه بیدار نشم. 

گوپی اصرار داره بگه به خاطر غرورمه که حرف عاااشقااانه از دهنم بیرون نمیاد .میخواد این غرور و بشکنه تا اونی و که میخوادو از زبونم بشنوه. 

اما من میگم تا امنیت و ثباتی که میخوام و توی رابطه نداشته باشم نمیتونم اونی باشم که اون میخواد . نمیتونم هر لحظه منتظر شنیدن کلمه ی تموم میکنیم از زبونش باشم. برای همینه که همیشه میگم بعد از ازدواج میتونم اونی باشم که اون میخواد. 

زیاد جدی نگیرید.مینویسم اینجا تا خالی شم و یادم بمونه. نگران نشین. 

 

قراره فردا با دوستام بریم امو..زشگا.ه گوپی اینا کلاس !! خودش که تهرانه اما خواهرش هست .۴سال پیش که رابطه نداشتیم یه کلاس رفتم اونجا ٬منو میشناسه . دو سال پیشم که اوایل رابطم با گ بود یه بار اوجا منو دید. فک میکنم حدس بزنه یه چیزایی بین منو آق داداششه . دلم نمیخواد دست خالی برم. خیلی هم دلم شور میزنه . 

مرسی که باهامین و تو کامنت ها با نظراتتون تجربه هاتنو در اختیارم میزارین. همیشه دوس داشتم یا خواننده نداشته باشم یا اگه دارم مث شماها براش مهم باشم و دوستم داشته باشه. اینروزا کامنتاتونو زیاد میخونم و زیاد بهشون فک میکنم و برای خودم تجزیه تحلیلشون میکنم. ممنونم که هوامو دارین. 

دوستتون دارم. 

 

دو روزه که بازم وبلاگ های بلاگفا باز نمیشن . 


اسم ٣ تا وبلاگ که خیلی دلتون می خواد قیافه نویسنده اش رو ببینین؟ 

من از سه تا بیشتر میگم خیلی ها رو دیدم حتی اونایی که خیلی میخواستم ببینم و همین ماه های اخیر دیدم. از اونایی میگم که هنوز هیچی ازشون ندیدم. حتی اگه یه تیکه هایی ازشون ببینم خیلی مشتاقم : 

مو.نی (مونس نه دیدمش) 

 سانی 

 مونا 

 هستی 

 ورونیکا 

 سیندخت   

سمیر  

هنوزم هست : گلامور .پیتی .آلما .باتو . الهه جون جون .یکتا .شایلین .مموش.لیمو و...همه :)

اسم چند تا وبلاگی که احیانا باعث عوض شدن تفکرات شما یا بیشتر فکر کردنتون درمورد مسائل یا یاد گرفتن درسهایی از زندگی شدن رو هم بنویسین.. 

نمیگم چون باید اکثر لینکمو بیارم.از هرکی یه چیزی یاد گرفتم.

 

 اسم ٣ تا از وبلاگهای که خاموش بهشون سر میزنید:  

کم لطفی میکنم و کامنت نمیزارم. بقیه رو خاموش خاموش نیستم گاهی اگه حس کنم حرف به درد بخوری دارم میزنم.

من و اقا قشنگه . من آزادم . دخی 20ساله  

از یا درس !

شرمنده بازم مشورت :
م یادم انداخت و باز یاد دغدغه های زندگیم افتادم. نوشته بود تا دستش تو جیب خودش نباشه ازدواج براش غیر ممکنه . منم موافقم ۱۰۰ درصد با این فکر موافقم . اما فک میکنم تو شرایط زندگی من این مسئله جور در نمیاد.  

از یه طرف 4 ساله همو میشناسیم . بی تعارف 3سالش  همو میخوایم که دو سالش هم رابطه داریم.
از اون طرف من هنوز ترم پنجم.یعنی 2 سال دیگه مونده تا دانشگام تموم بشه. تا درسمم تموم نشه اشتغال تو رشته ی من معنی نداره.
اگه بخوام تن به ازدواج بدم اونوقت به برنامه های زندگیم میرسم ؟ اون موقع ارشد و کار برام معنی داره یا باید به فکر نهار و شام و مادر شوهر خواهر شوهر و... باشم !
اگه نخوام حالا ازدواج کنم چی ؟ با این همه سال دوستی چیکار کنم.نمیخوام خیلی کش دار بشه رابطمون دیگه دوتامون داریم کم میاریم باید فکری کنیم.
کلافگی منو حس میکنین؟ 

 پ ن : ۴ماه دیگه تازه بیست سالم تموم میشه و میرم توی بیست و یک .  


هنوز اون جریان ابراز احساسات نکردن من پشت تلفن ادامه داره و گ رو حسابی خسته و نا امید کرده .هنوز نمیتونم پشت تل یه حرف خوب بزنم.هنوز...

احیا !

شب احیا ۱۹هم باهم بودیم . رفته بودم پیش دستم تا مثل خیلی از سال های گذشته با هم باشیم . یک ساعتی نشستم که گ زنگ زد بیا بیرون ببینمت . رفتیم کلی تو خیابونای خلوت  گشتیم. از ساعت یک و نیم شب تا سه و نیم. امام زاده... هم رفتیم و دو تایی عین عرو..س د.و.مادا پول انداختیم توی صدقه ی اونجا. آخرم دیر رسیدیم به مسجد و از قرآن سرگذاشتن جا موندیم.جالب اینجا بود که همه داشتن می اومدن بیرون ما میرفتیم توی مسجد ! عین احمقا 

 

و اما شب ۲۱ام عصر گ زنگ زد که امشب برنامت چیه میای بیرون؟ منم هنوز هیچ فکری نداشتم اما از بس که شب ۱۹ام شیطونی کرده بودیم و از دعا جا مونده بودیم همون شب قول داده بودیم که جبران کنیم. گفتم میام اما زود تر بیا چون میخوام حتما برگردم قرآن سر بزارم. 

نزدیکای قرارمون بود که گفت حالم بده و فک نکنم بتونم بیام. سرما خورده بود و تب و لرز داشت . با خوددم گفتم میرم به امید اینکه خوب بشه و بیاد .چون جمعه شب قرار بود بره تهران و دیگه نمیتونستیم خداحافظی کنیم .قرص سرماخوردگی گذاشتم توی جیبم و راه افتادم. اما طفلکی خوابش برد و نیومد!! 

منم رفتم پیش دوستم .قرار بود بره مسجد بی افش که اونجا خواهرشوهر و مادر شوهر احتمالی آیندشو ببینه. باهاش همراه شدم و رفتیم اونجا .هم دید زدیم .هم دعا خوندیم.هم گریه کردیم هم باهم بودیم. اما گ نبود. هرچی هم زنگ زدم و اس دادم بیدار نشد ! 

 


امشب رفت ... 

الان توی قطاره و ثانیه ثانیه داره از من دورتر و دورتر میشه ...  نمیدونم این تنهایی ها واسه ی چیه و چرا خدا داره روز به روز از هم دورمون میکنه (با کار و دانشگاه ِ گ ازهم خیلی دور شدیم) اما گ میگه شاید این جدایی ها برای اینه که قدر هم دیگه رو بیشتر بدونیم و از باهم بودن هامون نهایت استفاده و ببریم. 

دلم برات خیلی تنگ میشه ... امیدوارم مث همیشه موفق و صبور و سربلند باشی . 

بهت افتخار میکنم گوپی ! مهم نیست بعدا چی پیش میاد و چی میشه .اما مهم اینه که الان تو بهترین ِ منی ! 


جدیدا با دیدن زندگی ویک توریا و جسور و زیبا حس میکنم داره دیدم به همه چی عوض میشه . 

ای کاش تو سریال های تلوزیونی ما هم اینطور واقع بینانه به زندگی و مسایلش نگاه میکردن و به جای اینکه صرفا وقت مردم و با موضوعات تکراری بگیرن سعی میکردن مردم و خانواده ها رو با واقعیت زندگی روبرو کنن. 

 

کلی حرف دارم از خودمون و رابطمون و چالش های پیش اومده... سر فرصت میام

نتیجه گیری !

نتیجه : میونم که این مساله مساله ی خیلی خیلی مهمیه توی زندگیم . خودمو گول نمیزنم گ هم میدونه که هرچقدر هم بخواد ارزش پول !! رو توی زندگیش کم کنه و بگه مهم نیست نمیشه . و مهمتر از همه اینکه مساله فقط پول نیست . بحث آرامشی که اینجا مطرحه و به قول گی تی سلامتی گ و اون وقتی که قراره برای من و زندگیم اختصاص بده هم خیلی مهمه . 

رو راست بگم : گ هم میدونه نبودنش توی این دوران خیلی روم اثر میزاره .میدونه این کمبود ِ بودن هاش روز به روز داره منو خرد میکنه ٬ میبینه دو سه روز یه بار به هم میریزم و داغون میشم و... 

کسی باورش میشه ما باهم دوستیم دو سال هم هست که دوستیم اما تا ۶ ماه پیش دیدارهامون فقط محدود میشد به یک روز در ماه اونم سه چهار ساعت !! یعنی برای دیددار بعدی باید حداقل بیست روز صبر میکردیم و تلفن هامون از روزی ده دقیقه بیشتر نمیشد ٬اس ام اس هامونم دو سه تا در روز !!! همین !  

اما از ۶ ماه پیش صدای من در اومد و گفتم به هر قیمتی که باشه حتی اگه قراره لو برم یا هرچیز دیگه ای نمیتونم این مدل دوری ها رو تحمل کنم . خواستم که رابطه بیشتر بشه چون مطمئن بودم توی اون سه چهار ساعت در ماه هم من هم اون روی بعضی از حرفاش و خواسته هاش و عادت های زدگیش سرپوش میزاره تا طرف مقابل و جذب کنه و ناراحتش نکنه . و میدونستم این شناخت نیست !! این فقط یه با هم بودن معمولیه.

من این نبودن ها و دوری ها رو دارم تحمل میکنم به قیمت وصال ! با این امید که یه روزی که برمیگردم و سختی های پشت سرمو میبینم از الان و زندگیم راضی باشم . نمیتونم تحمل کنم مرد زندگیم از ۷ تا ۴ بعد از ظهر که سرکارشه باز هم عصرشو بزاره برای کار و بره تا ۸ شب شب تدریس کنه !! (کاری که الان گوپی انجام میده ) 

روراست تر بگم : اگه این نبودن هاش برای من باشه چرا ٬میتونم خودم و راضی کنم که برای منه که نیست و برای آرامش منه !  اما اگه قرار باشه بخواد جور یه آدم بی مسئولیت دیگه(باباشو !) بکشه نه نمیتونم !! 

میدونم اثرات این کمک ها و این همراهی ها و هوای خوانواده رو داشتن ها چقدر زیاده . میدونم توی زندگی با هر دستی بدی با همون دستم میگیری ! میدونم یه روزی ممکنه یکی دست منو توی زندگیم بگیره . اما این مساله رو طوری میتونم تحمل کنم که ...  

من نمیخوام و نمیتونم و اصلا توی فرهنگ زندگیم نیست که بخوام بگم خوانوادشو حذف کنه توی زندگیم اگه هم بگم اون آدمی نیست که این کارو انجام بده به هیچ قیمتی و این غیرتش قابل تحسینه.

اما شاید بتونم خودم و از توی زندگیش حذف کنم !  اما به چه قیمتی؟ به قیمت دوسال صبر و سختی و ... تا کی باید سعی کنم تا یه دوران از زندگیمو که مهمترین دوران جوونیم بوده رو  فراموش کنم ؟!! و بعدا چی با وجدانم چی کار کنم؟؟

با دلم ؟؟؟؟!!!

نه نمیشه . تنها راه من کنار اومدن با این زندگیه؛ هرچقدر سخت باشه و خرد شم ؛هرچقدر برای خیلی ها این نوع زندگی غ ی ر قابل تحمل باشه که هست !پس سعی میکنم به جای فک کردن به جنبه های منفی این کار مثیت شو تو ذهنم تکرار کنم و این موضوع رو برای خودم حضم کنم.

 

ساده بگم من حسودم !

روزهای رفته !

میترسم . از اینکه یه روزی حسرت این روزای رفته رو بخورم... 

از اینکه یه روز پشیمون بشم که چرا روزای جوونیمو اینطوری( ۱ و ۲ ) خط زدم برای رسیدن به یک چیز که الان فک میکنم همه ی زندگیمه . 

آهای مرد !! پشیمونم نکنی ...