دنـجــــــــکده ی من

یک + یک = هرچی تو بخوای

دنـجــــــــکده ی من

یک + یک = هرچی تو بخوای

کــــافـــــی !!

دوســـــش دارمــــــــــم

اونــم همیــنطور

ایــن کافـــی نیـســـــــت؟  

یه چیزیه فراتر از دوست داشتن 

اونم همینطور  

این کافیه؟؟  

عاشقشم 

اونم همینطور !

فک کنم بسه.

همینجوری !!

سایتمون دوباره پوکیده و داره میره توی مخم . حالا که حرفم میاد اینجا خرابه . نه اشتباه نکنید . اینجا هیچ خبری نیست . به صورت خیلی خیلی عجیب و باور نکردنی هیچکس توی خونه کوچکترین حرفی در مورد اون قضیه و تحقیق و مسائلی از اون قبیل نمیزنه و هیچ اشاره ای نیست ! یه وقتایی فک میکنم نکنه یادشون رفته؟؟!! یعنی میشه .!! گ میگه بابا گفته 15 روز . اگه این باشه هنوز اون 15 روز نرسیده و 11 همین روزش در حال ذره .   

اینروزا عجیب دلم برای بابام تنگ میشه . بابایی که کنارمه و روز ها و ساعت ها توی خونه پیشمونه . اما چرا دلم بهونه میگیره؟!! کاش خیلی چیزا بهمون توی خونه یاد داده بودن که یکیش ابراز محبته .... کمبودشو همین روزها و همین ثانیه ها تو تک تک لحظه های زندگیم حس میکنم . از طرف بابام هست . اما ماها سردیم .حتی مامانم ... توضیحش سخته بگذریم.  

 این روزا اونقدر شبا فک میکنم و فک میکنم که مخم حسابی داره میپکه . هی همه چی و در نظر میارم مثلا فک میکنم اگه اینطوری شد اینکارو میکنم اگه فلان شد اینجوری میشه و... اونقدر حرف دارم و دلم پره که باورتون نمیشه امروز بعد حدود یه ماه با دوستم بودم .20 کیلومتر راه دانشگاه و به اضافه ی برگشتش اونقدر حرف زدم و رانندگی کردم که اصلا نفهمیدم چطوری رسیدم !! وقتی رسیدیم دوییدم آب خوردم. دیگه گلوم خشک شده بود . !!!   

و اما تصمیماتی که فعلا گرفتم که حتی یک درصدم نمیتوونم به خودم تضمین بدم که اجراش میکنم و روحرفم میمونم یا نه !! اما خوب اینا رو اینجا مینویسم که بعدا ها بدونم توی کله ی کوچیکم چی میگذشته . تصمیم گرفتم همه چی و بزارم به عهده ی بابا !! اما نه اینکه هیچی نگم . اگه موافقت دیدم که هیچ . اما اگه مخالفتی دیدم یه کم مبارزه میکنم اما نه تا اونجا که مجبور به پذیرش حرف های من بشن یا کار به بحث بکشه . دلم نمیخواد حتی یک ذره خونوادم از این وصلت ناراضی باشن . اگه تلاشم نتیجه نداد . رو میکنم به خدا .نه که تاحالا نکرده باشم . اما حقیقتا تا حالا هربار به اس تخاره فک کردم دلم لرزیده . میخوام بزارمش آخرین راه !! چون اگه یه چیزی بیاد که نتونم اجرا کنم خیلی خوشایند نیست . یکی و میشناسیم خونوادتا که خیلی خیلی توی این موضوع مجربه و بهش اطمینان داریم . آخرین راهم اونه . 

  

و اما از ورزش بگم؟؟ من نرفتم باشگاه !! ینی با یه کلمه مامانم کرک و پرم و ریخت و گفت بیخود گفتن چاقی !!! نمیخواد بری !! و..... منم حرف گوش کننن نرفتم:)  

و اما تصمیم بعدی میخوام از امروز شروع کنم به خوندن درس واسه ار شد !! دلم میخواد تلاشم و امتحان کنم . تا حالا فقط حرفشو زدم که اگه دری به تخته خورد و قبول شدم میرم اما تلاش خاصی نمیکنم. ولی فهمیدم که نه نمیشه نشست به امید قبولی ! اونم توی رشته ی ما با این حجم کم گرایش و ظرفیتای کم و داغون. پس میخونم.  

گوپی تهرانه . اونم درگیره درساشه و حسابی داره میخونه . همیشه هم میگه که این ترمش خیلی خیلی داغونه و واقعا مونده توی درساش وسختشه . 

 دیگه دیگه هیچ خبر و حرفی نیست .  

معجزه ی زمان !!

گاهی وقتا دلم یه معجزه میخواد . 

دلم میخواد تو زندگی یه دکمه ای وجود داشت که اونو میزدم منو میبرد به یه سالی که میخواستم فقط توی دو دقیقه آینده رو بهم نشون میداد. 

دلم میخواد الان اون دکمه رو بزنم برم توی ۵ سال دیگه همین زمان همین ساعت ببینم کجام و چیکار میکنم ببینم خوشحالم یا ناراحت . پشیمونم یا دلشاد... 

 

یا اینکه یه دیلیت داشته باشم . مثلا فرض کنم اگه گوپی اینجا توی زندگیم نبود و اگه سه سال پیش ما باهم دوست نمیشدیم الان من چیکار میکردم و  زندگیم چجوری بود.... 

 

کاش میشد . 

کاش

پـــ ـــدر !!

میدونم که باید بنویسم . چی و از کی و نمیدونم . یه حس بیهودگی اومده سراغم که داره حالمو به هم میزنه . 

امروز از گ پرسیدم اگه شرایطمون عوض میشد .اگه من میشم تو تو میشدی من . اگه جاهامون عوض میشد با این همه تاخیر چیکار میکردی و برخوردت چی بود؟ 

گفت صبر !!!! 

خواستم بگم... اما گفتم نه مطمنام که این نبود . تو اگه دوروز یه کاری و بخوای و انجام ندم پدرمو در میاری حالا  واسه ۶ ماه صبر میکردی؟ امکان نداره . اونم ۶  ۷ ماهی که قراره ۴  ۵ ماه هم بی افته روش !! 

اما بازم گفت نه من اگه بودم درکت میکردم و صبر میکردم . 

 

اون قضیه ای که در مورد نبودن باباش بود و دیروز مامان بابام فهمیدن . مامانه که حسابی موضع گرفته مخصوصا از اون روزی که اسم تاخیر پیش اومده . بابام تا حالا هیچی نگفته !! 

امروز مامانم گفت به نظرت با این شرایط بهشون چی بگیم؟ گفتم  کدوم شرایط؟ گفت همینی که باباش نیست و اون باید خرج خونه رو بده و ... گفت دوتا خواهر بزرگ داره پس فردا خرج جهیزیه و هزینه های اونام هست . گفت این آدم هیچوقت نمیتونه زندگی خودشو بسازه ... 

چی بگم. هیچی نگفتم . 

نمیدونم چیکار کنم. موندم توی یه دو راهی . دو راهی که نه . راهمو میدونم اما شرایط راهی و که انتخاب کردم و دوس ندارم .  

اگه بگم اونا رو ول کنه  نه اون اهلشه نه من اهل این حرف  نه آدمی که اهل این مسائل باشه قابل اعتماده ... 

بگم خودم هیچ مشکلی با این موضوع ندارم دروغ گفتم . آخه آدم هرچی هم بخواد ادای آدم خوبه رو در بیاره بالاخره یه جایی کم میاره دیگه .  بگم این مسائل مال ۴  ۵ سال اول زندگیمونه و بعد از اون خواهرا از میکنن و میرن  .اما میبینم اساس و  پایه ی زندگی ما هم قراره  تو همین ۴  ۵ سال اول شکل بگیره. 

مث اون باشم و بگم خدا ...؟ 

بابامم نمیدونه چیکار کنه. اونم مونده توی یه دو راهی . از یه طرف این همه حسن و تعریف و تمجیدی که از گ میشه از اونطرف اون شرایط.  شاید اونم دلش میخواد من باهاش بجنگم . اینطوری نه  نه گفته که بعدا پشیمون بشه نه  گفته آره که اگه یه زمونی بد شد عذاب وجدان بدبختی دخترشو داشته باشه. 

نمیدونم شاید اگه ببینم بابام مردده منم مردد شم. شاید اگه اون مخالفت کنه من موضع بگیرم . شاید اگه اون بگه آره من تو سختیام طلبکار بله گفتن اون بشم... 

پدر مادر بودن خیلی سخته. 

مخصوصا پدر بودن... 

 

خــــــــدایا  هستی؟ 

میدونم. بازم بـــاش!

بقیش !!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.