راستشو بگم؟
فک نمیکردم اینروزها تو این دوره و بحران زندگیم اینقدر اینجا تنها باشم !!
دلم میگیره وقتی میبینم با صداقت و ته وجودم زندگیمو مینویسم اما ......
پ ن : امروز صبح مامنش شمارمونو گرفته و قراره که زنگ بزنه
پنج شنبه :
دیروز مامان گوپی زنگ زدن خونمون اما کسی جواب نداده .
امروز گ بهم اس زد خواهرم از دیشب داره گریه میکنه . نوشته فک میکنم به خاطر قضیه ...( ربطی به ما نداره یه موضوع کاملا جداست) باشه اما امروز مامانم گفت که قضیه ازدواجم بهش گفتن . نوشته بود دعا کن به خاطر ما نباشه .
کلی فک کردم. بهش گفتم نمیخوام بیاین . گفتم من قرار نیست از مراسم و... بگذرم قرارم نیست نامزد کنم پس بهتره بزاریم برای تابستون !
گفتم به مامانت بگو پشیمون شدی . بگو فک میکردی خوبه اما الان میبینی نیست .بگو فک کردی دیدی بهتره کارتو سر و سامون بدی بعد اقدام کنی . گفتم احتمالا قسمت بوده که مامانم اینا گوشی بر نداشتن و...
اما قبول نکرد . گفت نمیخوام زحمتی و که کشیدم به هدر بره .گفت هنوز مطمین نیستم که به خاطر این قضیه ست . گفت خوهرم گفته دختر خوبیه از دست ندین و...
نمیخوام از خود گذشتگی کنم !! قرارم نیست بهم جایزه ی اسکار بدن و کف و دست بزنن که آفرین دیدین چه آدم خوبیه به خاطر خواهر یارو حاضر شد بندازه عقب !!
نه ! برای خودم میگم. برای اینکه نمیخوام به هم رسیدنمون باعث دلخوری یکی دیگه بشه . برای اینکه نمیخوام وقتی نشستم سر سفره ته دلم غصه داشته باشم . نمیخوام وقتی میرم برای خرید تو وجودم بلرزه . اصلا شاید اینطوری بهتر باشه .تا تابستون یه ترم دیگمم تموم میشه مخصوصا که این ترم سخت ترین ترممه . از اونورم زمان ع ق دمون کوتاهتر میشه . شاید قسمته که ۵ ۶ ماه دیگه این اتفاق بیافته شاید ...
همچنان اصرار دارم به گوپی که به مامانش بگه منصرف شده . اما قبول نمیکنه .
گوپی با خوانوادش صحبت کرد .
دیروز بهم گفت دو هفته ای هست که دارم کمابیش بهشون یه چیزایی میگم . دیشبم با مامانش دوتایی رفتن بیرون و قضیه رو گفت !
مامانشم انگاری که کمابیش منو میشناسن .( گفته بودم که حدود دو ماه پیش مامانش اینا رفته بودن تحقیق؟ البته خونه قدیمیمون؟ ) احتمالا قبلا نوشتم اما مطمین نیستم . خولاصه اینم میدونین که خونوادش منو میشناسن دیگه؟ نمیدونن دوستیم اما چون گوپی ۵ سال پیش استادم بوده ۲تا از خواهراش منو اون موقع دیدن. تابستونم که با دوتا از دوستام رفتیم کلاس توی اموزشگاهشون و بازم خواهرش بعد از یه مدت منو دیده. خالش هم که یه مدت مربی رانندگیم بود ۳ سال پیش !! یه بار باهم رفتیم که خاله یه چیزی از خونه گوپی اینا بگبره اونجا مامان گوپی منو دید.
.
بالاخره که یکی دو ساعت باهم حرف زدن و مامانش گفته که حرفی ندارن اگه گوپی بخواد میان میبینن منو و ....
اما !! اما مامانش یه جا گفته اگه فک میکنی دختر خوبیه و ممکنه از دست بره و شکستن دل خواهرت ارزششو داره ماهم راضی هستیم. خوشبخت شین. / گوپی هم گفته من نمیخوام مدت علاقم به یکی از این طولانی تر بشه . اونم گفته اوکی.
اینم گفتم که سومیه هنوز مجرده و ازدواج نکرده حدود ۵/۶ سال از گوپی بزرگتره؟
گوپی میگه خیلی میخواد این وصلت اتفاق بیفته همین روزا و عقب نمیندازه . اما از اونطرفم میگه ازدواجش به ضرر خواهرشه و ممکنه از نظر روحی آسیب ببینه .
دیشب به دو سه مدل مختلف بهش گفتم اشکال نداره اگه فک میکنی سومیه تا دو ماه دیگه ازدواج میکنه من حرفی ندارم . بعدم گفتم نهایتش می افته برای تابستون . ااما گوپی قبول نکرد.
نمیدونم. از یه طرف طولانی شدن رابطه داره عذابم میده .و یک ساله که برنامه ریزی کردیم برای اینروز و حرفشو زدیم .خودمم دیگه نمیخوام و نمیتونم اینطوری ادامه بدم صبرم تموم شده. /از اونورم خودمو میزارم جای خواهرش ! فک نمیکنم اگه من جای اون بودم از ازدواج برادر کوچیکم به این دلیل ناراحت میشدم.اما خوب شاید اگه میدیدم یکی ۲۱ سالشه و داره عروس میشه اونوقت من نشدم( به هر دلیلی) ناراحت میشدم. شایدم دلم از دست داداشم میگرفت که برام صبر نکرد . شایدم هیچکدوم از اینها نبود و اصلا برام اهمیت نداشت.
خوب من چی؟ منم وقتی میبینم یکی ممکنه با به هم رسیدن ما دلش بشکنه اونوقت چطوری و با چه ذوقی برم بشینم پای سفره و لبا..س و این چیزا بخرم !!؟
از دیشب دارم فک میکنم این یه ترم دیگه هم روش میندازیم واسه تابستون !! اما خوب من چی من دلم نمیشکنه؟ !!!
امروزم باهم بودیم . دقیقا از ساعت ۸:۱۵ صبح تا ۲:۳۰ ظهر ! بازم مثل همیشه عالی بود . اول رفتیم نون داغ گرفتیم با ماست موسیر تو ماشین خوردیم . بعدم خیابون گردی گردیم .دو تا جوجه رنگی هم خریدیم خیلی جیک جیک و ناناز بودن البته برای بچه های خواهر گوپی. یه کوچه ی کم رفت و آمد پیدا کردیم و وایستادیم دوتامون ساکت بودیم و حرفی برای گفتن نبود...
پیشنهاد داد فیلم ببینیم . لپتاپو باز کردیم و نشستیم یه فیلم با مزه و ببینیم... وسطای فیلم کامپیوتر هنگ کرد و بیخیال شدیم . بازم دوتاون آروم و بی حرف بودیم...
هر از گاهی سرمو به جوجه ها گرم میکردم و بهشون آب میدادم و نرمه نون ٬ گاهی هم باهاشون حرف میزدم تا خودم و سرگرم کنم.
روز خوبی بود ... مثل همه ی روزهای باهم بودنمون اما دلم میخواست یه جور دیگه بود. دلم میخواست یه چیزایی و بشنوم که نشنیدم . دوست داشتم در مورد خیلی چیزا باهم حرف بزنیم ٬ برنامه ریزی کنیم حتی حاضر بودم بحث کنیم. دوست داشتم یه ذره از شوق دیروز منو امروز اون داشته باشه.یا حداقل از دیروز ازم بپرسه .یه چیزی بگه . یه حرفی ... حتی اگه از ته دل نباشه ...
چند بار پرسید به چی فک میکنی؟ چرا خماری؟ ساکتی؟ اما گفتم نه چیزیم نیست ! به هیچی فک نمیکنم.
اون نگفت ...
منم نگفتم!
اون نگفت ...
منم نپرسیدم!
اون نگفت...
منم مجبورش نکردم...
باید میرفت شرکت. قرار بود منو ببره خونه و بره ٬ اما گفتم میمونم منتظرت تا بیای . گفتم میشینم توی ماشین تا برگردی . اما گفت نه میترسم از یه ساعت بیشتر بشه میبرمت خونه دوستت بعد میام دنبالت. از ۲:۲۰ تا ۴:۴۵ خونه ی دوستم منتظر بودم .نزدیکای ۴ زنگ زد گفت میترسم بیشتر طول بکشه برو خونه ! تا ۴:۴۵ موندم شاید بیاد اما نتونست ...
امروز خیلی باهم بودیم اما یه چیزی توی دلم نیمه تموم مونده بود. دوست داشتم بگه ...
بغض خفم کرد.
چه ذوقیه ! چه ذوقی و چه حس عجیبیه و قتی میری که وسایل ما شدن و انتخاب کنی !!
بهتر و شیرین تر و هیجان انگیز تر و دوست داشتنی ترش اینه که لباستو بپوشی !! یه لباس شیک و خوشکل و ناز ! گم میشی توی پف دامنش !! کمر باریکت از همیشه خوش استیل تر و باریکتر نشون میده .بازوهات برق میزنه و قلبت تالاپ تولوپ میکه .
از اونورم دلت قیلی ویلی میره !!
تصور میکنی اگه خدا بخواد همین روزا توی همین لباس با دسته گلت با اونی که دوستش داری و همراه همیشه ی زندگیت انتخابش کردی هستی٬ خودتو تصور میکنی تو اون لحظه ای که تو این لباس جگری همشونه ی مرد زندگیت وارد مجلس ع ق دت میشی !
امروز برای اولین بار منم از اون لباسا پوشیدم ! اگه بدونی چه حسیه...
البته توی پرانتز بگم که هنوز خبری نشده ! هنوز گوپی به خونوادش نگفته . هشتمم گذشت اما بهتره فعلا روی پروژش کار کنه تا این آخر کاری کارشو کامل تحویل به و با خیال راحت به مسایل بپردازه.
امروزم خودم با دوستم رفتیم . دوسه تا مز.و..ن و پاساژ و ... و توی یکی از اون م..زون ها خانومه گیر داد که بیا بپوش دو تا لباس تنم کرد. اولی شیری رنگ و دومی کالباسی . / بر عکس اونی که فک میکردم از این پفی ها خوشم نمیاد و مجلسی میگیرم دقیقا از اون پفی ها خوشم اومد و از مجلسی ها بدم اومد. سفره هم همونجا دیدم و تقریبا انتخاب کردم . فقط باید دو سه جا دیگه احتمالا با گوپی و مامانش اینا باهم بریم و ببینم که مطمین شیم.
تورو خدا دعام کنین . دعا کنید هرچی دلمونه همون بشه . تو ذهنم و فکرم حتی یک درصدم تا حالا به مخالفت خونواده ها نه اینوری نه اونوری فکر نکردم و مطمئنم که همه چی اوکی میشه میترسم نکنه بخوره تو ذوقم. شمام دعام کنید دعا کنید دعا !
زنگ زدم به گوپی کل امروز و با شوق و ذوق و آب وتاب براش تعریف کردم. یه رب بعد زنگ زد گفت این چیزا رو یه جا بنویس تا یادت نره و وقتی چیزی و بدست اوردی ارزشش از بین نره برات منم اومدم اینجا ثبتش کردم...
۱- ازتون میخوام حذف وبلاگم رو هم یه جایی سیو کنین یا توی گوگل ریدرتون اضافه کنید ( ترجیحا لینکم نکنین ) تا دیگه مجبور نباشم اینجا بزارم .
.
۲- گوپی پروژشو ارایه داده و اونطور که از صداش مشخص بود مثل همیشه کارش عالی بوده و دیگه نباید نگران این درسش باشه ٬فقط میمونه تحویل مقالش که اونم تا سه چهار روز دیگه حل میش . الانم رفته که اگه بلیط گیرش اومد برگرده !
.
۳- توی این چند روز تعطیلی بعد از تحویل کلی از کارهای عقب موندمو انجام دادم کلی دیگه هم توی لیستن که امیدوارم دونه دونه خط بخورن.
مثل شستن لباس هام . اتو کردنشون . دور انداختن بعضی لباسا. تمیز کردن قفسه ی کتابام و جدا کردن جزوه هام و دسته بندی . تمیز کردن چمدون لباس ها و کمدم و...