دنـجــــــــکده ی من

یک + یک = هرچی تو بخوای

دنـجــــــــکده ی من

یک + یک = هرچی تو بخوای

موی سـ ـفید و آه ِ بلند !

 دیروز اولین نشانه های موی سفید و تو صورت بابام دیدم... چقد حس بدی بود... فهمیدم چطور زمین و زمان داره میگذره و من از عزیز ترین فرد زندگیم غافلم...  

فهمیدم بابام داره پیر میشه و من جوون !  

تو بیمـ ـارستان چروک های صورت مامانم بیشتر از همیشه دلم و لرزوند...  

فهمیدم مامانم داره میشکنه...

و تنها چیزی که برام موند بغض ِبزرگِ عجیبی بود که تا شب ناخواسته قورتش میدادم... 

و شب رها شد ! بی پروا تر از همیشه ... 

شب بود و صورت ِخیس ِ خیسم ...  

شب بود و هق هق های یواشکی ... 

شب بود و غم  ِ ... 

شب بود و اونی(گ) که تو اوج غم ٬من و تنها گذاشته بود و خوابش برده بود...  

شاید غمِ دیدنِ اون شاخ های ِسفید و درک نمیکنه !... چون پدر نداره !! داره اما انگار نداره... 

نمیدونم چرا وقتی یه شاخه موی سفید جلوی موهای گوپـ ـی دیدم چشمام از شادی برق زدن و خواستم بکنمش تا همه ی موهاش سفید بشه !! حس میکردم چقدر خواستنی تر میشه اما همون رنگ تو موهای بابام غم بزرگی گذاشت روی دلم...

 

 .......................................................................................

 

 یه سوال نیمه خصوصکی : تو ارتباطاتتون دو طرفه حرف میزنین؟ یعنی هم شماها ناز طرف و میکشین و قربون صدقه میرین هم طرف؟؟ از طرف شمام هست  یا نه فقط از جانب اونه؟ اخه ما همیشه مشکل و بحث داریم به خاطر این موضوع. اون دوست داره تحسین و تمجید بشه و من نمیتونم. (اینطوری بزرگ نشدم.بعضی کلمات تو ذهنم نمیگنجه ! ) اما خوب یه مدتتم که به زور میگنجونم اون از اونوری پس می افته ...  

اونایی که ازدواج کردن از دوران دوستیشون بگن چون فک میکنم بعد از ازدواج دیگه یک طرفه بودن معنیی نداشته باشه. 

 

من : 

۳ چیز منو از ابراز احساساتم منع میکنه:
۱ - اینکه من با اینطور حرف زدن ها با ناز کشیدن ها و... بزرگ نشدم ! مقصر اصلی تو این مورد مامانمه.همیشه به خاطر ترس از لوس شدن بچه هاش احساساتشو میخوره.
۲ - غرورم !! که فک میکنم بی ربط به مورد اول نباشه.آموزش ندیده ٬تفاوت عشق و با غرور درک نمیکنه.
۳ - نبودن تعهد !! نمیتونم تا وقتی نمیدونم میشه یا نمیشه احساساتم و بروز بدم ....( تو این مورد گ خیلی باهام حرف  زده.میگه نشدی وجود نداره.منم حس میکنم اما نمیشه ! )