دنـجــــــــکده ی من

یک + یک = هرچی تو بخوای

دنـجــــــــکده ی من

یک + یک = هرچی تو بخوای

آشتی !

اونروز با بی خبری گذشت تا فردا ظهرش . یعنی از ۶ عصر دیروزش تا ۳ ظهر فرداش.۲۱ ساعت !!  

البته یه چند تایی اس از طرف گ اومد اما جواب ندادم. بهم گفت منم ۲۳ ساله اینطوری زندگی کردم و با این خصوصیات اخلاقی بزرگ شدم اما خواستم و برای تو تغیر کردم .( مهمترین مشکل ما همون ابراز احساسات نکردن از طرف منه ٬فعلا !! دیگه مشکلی با هم نداریم) 

گفت اما تو نمیخوای تغیر کنی و... کلی بحث دیگه که اصلا نمیخوام برام یاد آوری شن .فرداش یه اس داد که اگه تا یک ساعت دیگه جوابمو داددی که دادی اگه نه یعنی میخوای برای همیشه تموم کنی.گفت اگه ازت ببرم دیگه بریدم و با عقل و احساسمم نمیتونم تصمیم بگیرم و برگردم پس تا نبریدم بیا. / با اینکه دیروزش گفته بود هستم تا برگردی و بشی همونی که من میخوام. 

گفتم دیروز اونو گفتی گفت دیروز طعم دوریتو نچشیده بودم... 

راستش منم بریدم اون شب که بی خبر بودم ازش دلم داشت مث سیر و سرکه میجوشید و آشوب بود . اگه اس نداده بود تا صبح خوابم نمیبرد و داغون میشدم. اما سعی کردم به حرف دلم گوش ندم و عقلمو واسطه کنم. 

خیلی سخته ... تصمیم گرفتن برای همه ی عمرت خیلی سخته . حتی اگه عاششق باشی یا از ته دل دوستش داشته باشی. 

خلاصه اونروز ۲ ساعت بعد اس دادم . اس دادم. اس دادم . اس داد .... تا اینکه گفتم تا چهارشنبه که میای بهم فرصت بده . اگه تونستم بشم همونی که میخوای میام اگه نه برای .... 

بعد از اون با دوستم رفتم بیرون ... تا ساعت ۸ شب که برگشتم. دلم خیلی نتگ شد . نتونستم طاقت بیارم و زنگ زدم... 

همه چی و فراموش کردیم و شدیم مث قبل. 

گفتم میخوام فرض کنم اون پیش بینی درسته و سال ۲۰۱۲ همه دنیا نیست و نابود میشه .  

با خودم گفتم مهم نیست بعدا چی میشه ... مهم زندگی الان منه که نمیخوام اینطور باشه... کافیه آدم فک کنه هر لحظه ممکنه دیگه نباشه .یا اینکه طرفش (زبونم لال) نباشه. اونوقته که از ته دل دلت میخواد که یه طور دیگه زندگی کنی و میکنی. 

امید وارم بتونم ... من میتونم . ما با هم خوشبختیم... 


 چند وقته یه چیزی ذهنمو مشغول خودش کرده و اونم اینه که ۵ ماه دیگه خیلی زوده برای ما شدن. نمیدونم چرا اما تو ذهنم ووول میخوره. فعلا نمیخوام با گ در موردش حرف بزنم .امیدوارم همونطور که میگه اینجا رو نخونه. میخوام همون موقع یعنی نزدیکای قرارمون برای این مورد تصمیم بگیرم . شاید بازم ۵.۶ ماه بیفته عقب. 

حس میکنم هنوز اون پختگی و کمال ازدواج و ندارم و باید هم سنی هم عقلی یه کم بزرگتر شم.  

دلیل همه ی فکرام هم همین احساساتمه .وقتی فک میکنم میبینم از پارسال تا امسال خیلی چیزا فرق کرده حتی خواسته ها و علایقم .


دوستتون دارم. ممنونم که هنوزم حوصلمو دارین . / منتظر یه گ.ی .تی دیگه باشین !!

اس اشتباه و دیر کردن !

و اما پست جدید. خیلی وقته انگار اینجا نبودم. 

از اوضاع و احوالات ما اگه خواسته باشین همه چی خوب بود. اون روز و فردای اون روز و.. من سعی کردم و زندگیمون بهتر و بهتر شد . 

دیروز قرار بود برم دانشگاه و بعد از اینکه کارم تموم شد گ بیاد دنبالم و بریم بیرون . ساعت ۱۰:۱۵ از خونه اومدم بیرون . حدودای ۱۱ بود که کارم تموم شد و یه تک زنگ به گ زدم که بفهمه من اومدم بیرون و کم کم کاراش و جمع و جور کنه بیاد بیرون . زنگ زد اما راه افتاده بود و دم در شرکت بود. همون موقع دوستم گفت میخوام برم بالا اینو به آقای... بدم و بیام .گفتم اوکی تا گ برسه اینجا ماهم اومدیم پایین . اما وقتی رفتیم اونجا یه صف ۳متری پشت اتاق آقای ... بود . با پارتی بازی دوستم رفت تو .همون لحظه گ زنگ زد که من رسیدم و بیا. گفتم دوستم تو اتاقه صبر کن بیاد بیرون میام٬ که دادش بالا رفت !!! من بهت گفتم مث اون دفعه نشه !!! گفتم نرو بالا !! گفتم... 

و من جلوی این همه آدمی که صدای گ رو از پشت تلفن میشنیدن آروم میگفتم باشه .باشه صبر کن بیاد بیرون الان میام .دو دقیقه دیگه میام... و قطع کرد. 

دوباره زد ! به خدا اگه تا ۵ مین دیگه پایین نباشی من میرم !!!! و من اوکی میام نرو صبر کن 

و زنگ زدم به دوستم که توی اتاق آقای ... بود . جواب نداد .شروع کردم به نوشتن اس برای گ که صبر کن میام.جون گ اذیت نکن و روزمونو خراب نکن.و فرستادم !!! 

دیدم دوستم نیومده رفتم .با اینکه صبح حتی با ماشین اون اومده بودم دانشگاه .با اینکه باهم بودیم با اینکه مونده بود باهام کارم و انجام بدم .اما پیشش نموندم و اومدم بدون خداحافظی !!! 

توی مسیر که از بالای دانشگاه میاومدم پایین بابام زنگ زد : چی نوشته بودی توی اس ام اس؟ نتونستم بخونم؟؟ من : چی ؟؟ اس ام اسم؟؟ من اس نزدم.  گفت چرا اس زدی کاری داشتی . من : خیلی تابلو جمعش کردم و گفتم که دوستم زده.اما گفت شب میای خونه خودت میخونی !! 

رسیدم توی ماشین ساعت حدودا ۱۱:۳۷ دقیقه بود. از اون بالا اشکام میریخت و توی ماشین هق هقم در اومد !! زار میزدم و گ حرف خودشو میزد و حق و به خودش میداد ! 

در صورتی که از ۱۱:۳ دقیقه که راه افتاده تا ۱۱:۲۵ توی راه بوده که برسه دانشگاه و فقط ۱۰ دقیقه دیر کردم... توی این ده دقیقه هم داشته باهام دعوا میکرده .

کل مسیر و اون حرف زد و من گریه کردم... زنگ  زدم داداشم بیاد دنبالم و رفتم خونه. توی تمام مسیر داشتم فک میکردم .به اشتباهم به اینکه دیگه هیچوقت منتظر چند ماه دیگه نمیمونم. به اینکه ای کاش هیچوقت چند ماه دیگه نیاد . به اینکه اشتباه کردم .به اینکه گ اونی من میخوام نیست و من اونی که گ میخواد . به اینکه ما عاشق نستیم به اینکه این عشق نیست . به اینکه این رابطه اشتباهه . به اینکه ما با هم خوشبخت نمیشیم . 

و حرف گ که من همینم که هستم . مهر تاییدی بود به همه ی این فکرایی که تو ذهنم ووول میخورد. 

ساعت ۲ کلاس داشتم تا ۴ . دوستم داشت زنگ میزد به آژانس  و گ هم پشت خط بود .گفت میتونم بیام دنبالت .گفتم بیا. اومد سکوت .  حرف . اشک. امروز و تحلیل کردیم .نه من از حقم کوتاه اومدم که مقصر نبودم نه اون. 

گفت اگه اینطوری باهم ادامه بدیم زندگیمون خراب میشه .گفتم میدونم. گفت باید به جای این رول بازی کردن ها برای هم خودمون و اصلاح کنیم. گفتم میدونم. گفت باید یه دفعه این نوع زندگی رو بزاریم کنار .گفت تو هم باید بخوای.... 

 

کلی حرف زد و من شنیدم . قبول کردم و خوب شدیم . میدونستم اینطور ادامه دادن فقط باعث میشه گوشه ی دلامون  اون ته ته های قلبمون یه غده کوچیک از خشم و دودلی و کینه به وجود بیاد و روز به روز بزرگتر و بزرگتر بشه . قبول کردم و دست دادم و رفتم... بدون اینکه حتی... 

تا شب سرم سنگین بود . هم بحث های امروز هم اون اس ام اسی که اشتباه زده بودم به بابام هم فکرای تو سرم حسابی حالمو بد کرده بود... 

۱۱بابام اومد و با هر قدمی که پله ها رو میرفتم پاییت دلم هررری میریخت پایین. اما به خیر گذشت. نتونسته بود بخونه.شایدم خنده بود و نخواست چیزی بگه. وقتی منو دید پرسید امروز رفتی دانشگاه چی کار  کردی؟ منم جواب دادم. دیدم چیزی نگفت خودم پرسیدم ا ام اس چی بود و ... گفت نمیدونم نتونستم بخونم. و با دروغای من روبرو شد که از سر شب تو ذهنم مرورشون کرده بودم . گفت من نتونستم بخونم برو بخون و پاکش کن !! 

شب تو اس به گ گفتم : سرم داد نزن و باهام اینطور برخورد نکن. گفتم به خدا این رفتاری و که تو باهام داری تا  حالا ندیدم . گفتم حتی بابامم تا حالا اینطور باهام برخورد نکرده. گفتم آخرین دعوای بابام مال دو سال و نیم پیشه که هنوزم یادمه . گفتم این برخورداتو یادم نمیره نمیتونم فراموش کنم نکن باهام... و.......................

ببخشید اگه با این حرف هام ناراحتتون میکنم . به خدا منم خسته شدم .منم نمیخوام تو وبم ... اما نمیشه . قول مید همین روزا این بحثامو تموم کنم و بعد از نوشتنشون و تجزیه تحلیل کردنشون بشم همونی که با گ دیروز قرار گذاشتیم.

این هم اون گلیه که چند روز پیش که قرار بود برم کلاس بردم آمو..زش..گاه  گوپی اینا . خواهرش بود .میشناختم .گفتم خوب نیست دست خالی برم. البته بردن این گله هم ماجراهایی داره که سر فرصت میگم.   

 

تقدیم به همه ی اونایی که همیشه باهام هستن.