امروزم باهم بودیم . دقیقا از ساعت ۸:۱۵ صبح تا ۲:۳۰ ظهر ! بازم مثل همیشه عالی بود . اول رفتیم نون داغ گرفتیم با ماست موسیر تو ماشین خوردیم . بعدم خیابون گردی گردیم .دو تا جوجه رنگی هم خریدیم خیلی جیک جیک و ناناز بودن البته برای بچه های خواهر گوپی. یه کوچه ی کم رفت و آمد پیدا کردیم و وایستادیم دوتامون ساکت بودیم و حرفی برای گفتن نبود...
پیشنهاد داد فیلم ببینیم . لپتاپو باز کردیم و نشستیم یه فیلم با مزه و ببینیم... وسطای فیلم کامپیوتر هنگ کرد و بیخیال شدیم . بازم دوتاون آروم و بی حرف بودیم...
هر از گاهی سرمو به جوجه ها گرم میکردم و بهشون آب میدادم و نرمه نون ٬ گاهی هم باهاشون حرف میزدم تا خودم و سرگرم کنم.
روز خوبی بود ... مثل همه ی روزهای باهم بودنمون اما دلم میخواست یه جور دیگه بود. دلم میخواست یه چیزایی و بشنوم که نشنیدم . دوست داشتم در مورد خیلی چیزا باهم حرف بزنیم ٬ برنامه ریزی کنیم حتی حاضر بودم بحث کنیم. دوست داشتم یه ذره از شوق دیروز منو امروز اون داشته باشه.یا حداقل از دیروز ازم بپرسه .یه چیزی بگه . یه حرفی ... حتی اگه از ته دل نباشه ...
چند بار پرسید به چی فک میکنی؟ چرا خماری؟ ساکتی؟ اما گفتم نه چیزیم نیست ! به هیچی فک نمیکنم.
اون نگفت ...
منم نگفتم!
اون نگفت ...
منم نپرسیدم!
اون نگفت...
منم مجبورش نکردم...
باید میرفت شرکت. قرار بود منو ببره خونه و بره ٬ اما گفتم میمونم منتظرت تا بیای . گفتم میشینم توی ماشین تا برگردی . اما گفت نه میترسم از یه ساعت بیشتر بشه میبرمت خونه دوستت بعد میام دنبالت. از ۲:۲۰ تا ۴:۴۵ خونه ی دوستم منتظر بودم .نزدیکای ۴ زنگ زد گفت میترسم بیشتر طول بکشه برو خونه ! تا ۴:۴۵ موندم شاید بیاد اما نتونست ...
امروز خیلی باهم بودیم اما یه چیزی توی دلم نیمه تموم مونده بود. دوست داشتم بگه ...
بغض خفم کرد.