روزها تند و تند دارن میگذرن !! چیزی به آخر های این ترم نمونده و جدیدا یه حس عجیبی بهم دس میده وقتی یکی ازم میپرسه ترم چندمی؟ و من باید بگم شش !!
یادمه ماه های اول دانشگاه بود داشتیم توی اوتوبوس مث همیشه روی صندلی آخر از دانشگاه برمیگشتیم که به دوستم گفتم : میدونی نمیخوام دانشگام زود تموم شه ها اما میخواستم چشمامو ببندم و باز کنم ترم پنج باشم !!
آخرای ترمه و بازم ما و هم رشته ای هامون خودمون و سپردیم به حجم انبوهی از پروژه ها و کارهای در حال انجام و بعضا شروع نشده !
چند روزی خونه نبودم.
از تهران بگم که حسابی بهمون خوش گذشت . گوپی با همون قطار ما اومد . من و دوستم رفتیم خونه ی دوستمون و اونم رفت خوابگاه و خونه ی عموش . بیرون که میرفتیم باهم هماهنگ میکردیم و اونم میومد. یک روز کامل هم دوتایی بودیم. البته به جز ساعت هایی که من رفتم تا کنکور بدم. کلی باهم خرید و پیاده روی کردیم.
یکی از بهترین سفر های زندگیم بود و الحق هم گوپی منو هیچ رقمه تو هیچ زمینه ای تنهام نزاشت و همیشه ی همیشه همراه و حهامیم ؟بود. راستی اون هدیه ای که قرار بود برام بگیره هم تو آخرین ساعت های برگشت گرفتم. یه لباس مج لسی کوتاه دامن پفی گرفتم.رنگشم سرکه ایه .
از یکشنبه تقریبا خونه ی دوستمم.مادربزرگش رفته سفر و برای اینکه شب ها تنها نمونه میرم پیشش.
دیشب گوپی اومد دنبال من و دوستم و برای شیرنی بهترین اتفاق های زندگیش شام مهمونش بودیم. توی یه روز سه تا خبر فوق العاده بهم داد .
۱. معا فیت از سر...بازی !! ۲.بستن قرارداد دوم ۳. تماس یکی از دانشگاه ها باهاش !!
روز های خوبی با هم داریم. حل شدن خیلی از دغدغه های ذهنی و فکری و جسمیمون و بهبود رابطمون و موفقیت های روز به روز گوپی بهم این دلگرمی و امید رو میده که خدا و حکمتش همیشه همراهمونه. حالا درک میکنم و میفهمم حکمت اینکه سه ماه پیش ما شدنمون به تعویق افتاد چقدر برای خودمون و رابطمون پیامد های مثبتی داشته.