دیروز هیچ حرفی با هم نزدیم . من که حسابی از دستش عصبی بودم و حتی یک تک زنگ هم نزدم . اونم ساعت ۴ظهر یه تک زد و یازده شبم در ادامه اس های دیشبش اس داد.
دیشب بهش گفتم تا حالا اینقدر ازت متنفر نشده بودم.حالم ازش به هم میخورد. اونم باز یه کم حرفای قبل و تکرار کرد و تکرار ...
منم گفتم حالا یه بستنی خوردن که اینهمه ک و ن سوزی نداره که همش میگی ٬خوب با تو ا میرم بستنی میخورم. بعدم ازش پرسیدم که خاس ت گاری یک طرفه یعنی چی ؟ گفت یعنی تو نگی اگه میخوای منو ببینی بیا خوا س تگاری . باید بگی اگه میخوای ببینمت و همو ببینیم و از این حرفا بیا .
منم گفتم اگه میخوای دیگه دلمون برای هم تنگ نشه و اینطوری عذاب نکشیم و... بیا خواس تگاری ... گفتم فکراتو بکن لطفا حالا که میرم م که ٬بعدم رمضانه . مهر و آبان فرصت داریم چو آذر بابا اینا میرن مکه و بعد از اون هم محرم و صفره.
گفت ما باهم فکرامونو کردیم.قرارامون و هم گذاشتیم ٬اگه دختر خوبی باشی همون موقع میام.
(نرود میخ آهنین در سنگ) منم گفتم باشه ! خوب پس دیگه حق نداری اینطوری دلتنگی کنی و عقده ی دل تنگیهاتو سر من خالی کنی.
راستش از اولم قصد نداشتم و انتظارشم نداشتم تو این شرایط اون بخواد زودتر بیاد و تاریخ جدیدی و معین کنه ٬ اما خواستم ببینم عکس العملش در مقابل این حرفم چیه . ببینم مرد عمل هست یا نه . که اون نتیجه ای که انتظار داشتم حاصل نشد... میدونم منتظر اشتباه کوچیکی. مهم نیست .
میدونم که اینجا رو هم میخونی اینم مهم نیست .
به عبارتی آشتی شدیم ٬ اما این قهر و آشتی ها ٬ این جنگ و دعوا ها داره اثرش و توی همه ی وجودم میزاره. تازه داشت یادم میرفت...
بهش گفتم قول میدم برم مک ه دیگه بر نگردم٬گفتم جنازمو میارن اما خودم نمیام...
گفت : آره میری و خودت بر نمیگردی یک گـیـ تـ ـی عاقل با دوتا دستای مهربون با یک دل صاف و صیقلی با کلی سوغات برمیگرده که اصلا شبیه الان ِ تو نیست....
ای کاش تو هم میرفتی تا :دیگه یک گ کینه ای و لجباز و یک کلمه ای نبودی ٬تا دیگه دایم اشتباها رو تکرار نمیکردی و تو بحث ها حرف ِ جدایی(هرچند بعدا اعتراف کنی هیچوقت از ته دل نگفتی و خواستی من بزرگی اشتباهمو باهاش پی ببرم) نمیزدی٬کاش میرفتی تا دیگه دبال بهونه نمیگشتی و هزار تا دیگه کاش....
ببین منم کاش دارم !! اما نمیخوام کاش هام و تو سرت بزنم...