گ اتفاقای عجیبی افتاده :
دو سه روز پیش توی چت گوپی بهم گفت مامانم داره از تو حرف میزنه !! گفتم من؟؟!! گفت اره !
گفتم چی؟ گفت داره میگه کوپی اون دختره کیه؟
گوپی :کی؟کدوم دختره؟؟
*همونی که یه بار ب خاله گفته بودی نشونم بده ! امروز رفتم تحقیق ! خونه قدیمیشون . آدرس جدیدشونو داری؟؟ نه !
یعنی تو نرفتی دم خونشون ؟ نه واسه چی برم؟
بهم گفتن ......
اولیه(خواهر بزرگ کوپی) هم چند روز پیش زنگ زده خونشون . خب !؟ گفته شما دختر بزرگ دارین؟؟ گفتن نه ! گفته پس اونی که دانشگاه میره دختر شما نیست؟ گفتن هست اما عروس نمیکنیم ! (البته اشتباه گرفته بودن)
بعد مامان گوپی ازش میپرسه شمارشونو داری؟ میخوام ببینم درست گرفته یا نه . کوپی : اولش۸۲۸ داره .
و اما دلیل به تکاپو افتادن مامانش اینا : چند وقت پیش که با کوپی و دوستم بیرون بودیم یکی مارو دیده بوده ٬ و به مامان کوپی گفته بوده .(البته هرکی هست منو میشناسه )
فردای همون روز دیده شدنمون هم باهم توی ماشین بودیم که مامان گوپی زنگ زد که کی میره خونه / گوپی هم پرسید چیزی نمیخواین بگیرم براتون؟؟ مامانشم گفت نه / گوپی گفت عر.وس چی نیخواین؟
وقتی رفته بود خونه مامانش میپرسه کی بود تو ماشین پیشت ؟ گوپی میگه هیشکی .
چهارمیه میگه : دیروز چی ؟ با کی بودی؟ دیدنتوناااا !
و توضیح * بالا: اویل دوستیمون یعنی همون موقع ها که تازه روابطمون از استاد و شاگردی کمی پیش تر رفته بود و به رابطه ی اینترنتی کشیده شده بود .قرار بود تنیجه ی کنکورمو به گوپی بگم. اما از بدشانسی از همون روز دیدن نتایج اینترنت خونمون خراب شد و وصل نمیشد .سه هار روزی از هم بی خبر بودیم. همون موقع من واسه ی رانندگی میرفتم پیش خاله ی کوپی.
یه روز صبح که داشتم با خاله تمرین میکردم یهویی گفت اااا آقای... ایجا چیکار میکنه ؟ و من جلوی پای گوپی زدم روی ترمز ! وایستادن حرف زدن وگوپی هم بعد از اون بی خبری منو دیده بود و ازم پرسید چرا بهم خبر ندادین نتیجتونو و...
بعد از خداحافظی با گوپی خاله گفت بریم من خونه خواهرم تور ماهیای آکواریوممو بردارم. و رفتیم اونجا .خاله رفت تو و من دم در تو ماشین بودم. یهویی مامان گوپی و خاله با هم اومدن بیرون ! و حال و احوال و سلام کردیم و رفتیم.
اونرزا گوپی این قضیه رو اتفاقی جلوه داد . اما این جمله رو اونروز خودش بهم گفت (همونی که یه بار به خاله گفته بودی نشونم بده ! )
شنبه رفتم تصفیه حساب کلاسی که با دوستام میرفتیم آموزشگاه کوپی اینا ٬خواهرش(سومیه) اونجا بود و عکس العمل خاصی از خودش نشون نداد.منم به دوستام گفته بودم سعی کنن حرف نزنم و نیشمو باز نکنم .
گوپی میگه آخرش که چی ؟ بهتر خودشون فهمیدن .من که دل و جگر اینو نداشتم که برم بگم.خودمم میگفتم همین مراحل پیش می اومد.
روزگار تنهایه . مامان بابا نیستن و دلم پکیده. همه ی کارهای خونه هم به دوش منه .
شنبه دستمو سوزوندم. یکشنبه یادم رفت تو کته نمک بریزم و دوشنبه خورشتم سوخت !
فعلا
روحت شاد ... به عنوان یک هنرمند ستودنی بودی .هیچوقت فک نمیکردم برای یکی که نه دیدمش نه میشناسمش چشمام اینطور بارونی بشه و دو سه روز بقض تو گلوم بمونه.