هنوزم اون پروسه ی ناتوانی من توی ابراز احساساتم وجود داره.
هنوزم این منم که نمیتونم بگم و اونه که تشنه ی شنیدنه .
هنوزم این منم که توی تماس ها با خودم کلنجار میرم و اونه که هر لحظه میخواد بشنوه اونیو که من نمیتونم بگم .
هنوزم بعد از هر تماس دلم از ناتوانی خودم میگیره و ...
اونه که دلش از نشنیدن اونی که میخواد میشکنه !
چرا نمیتونم . نمیخوام؟ بهم یاد ندادن؟ بلد نیستم؟ اون احساس توی وجودم نیست که ابرازش کنم ؟ یا این غرورمه که بهم اجازه ی بروزشو نمیده و مثل فی..لتر حرفهامو کنترل میکنه !
اصلا دلیلش همیناست؟ چیه؟ نکنه قهر و بحث و دعواهای توی این دو سال و اندی باعث شده دلزده یا ترسیده بشم و نتونم بگم؟! نکنه گاهی حرمت شکنیهامون میاد جلوی چشمم و زبونم و مینبده!؟؟
چند وقته که بازم اون ازم میخواد و من نمیتونم اون محبتیو که میخواد بهش بدم . همین موضوع باعث شده گهگداری دعوامون بشه و اون یا من دلخور بشیم و بحث کنیم. این اواخر اون چیزی که حتی اوردن اسمش یه زمونی تن هردومونو میلرزوند هم برامون عادی شده و هر از گاهی از رفتن و نموندن میگیم . گاهی بهم میگه من اینطوری نمیخوامت ! میگه اگه نمیتونی این نیازمو برآورده کنی نمون برو ! گاهی من به تنگ میام و میگم نمیتونم بمونم .
امروز قرار بود جریمه بشم ! جریمم این بود که بهش زنگ بزنم و فقط نیم ساعت من حرف بزنم و من ابراز کنم... کارت شارژ گرفتم و رفتم خونه هرچی سعی کردم نشد ! نتونستم شمارشو بگیرم و آنتن نداشتم !! بعدا فهمیدم اشکال از منطقه ست که آنتن نیست .
س ام س زده : به امروز فک کن ! تصیم گرفتی ابراز کنی٬ اگه آخرین روز عمر من بود قطع شدن آنتن باعث میشد آرزو به دل بیرم . بعضی وقتا فرصت گرون تر از ....
و من میمونم و اشکهام ...