دنـجــــــــکده ی من

یک + یک = هرچی تو بخوای

دنـجــــــــکده ی من

یک + یک = هرچی تو بخوای

روزمرگی !

۱) نمیدونم اینروزا چی بنویسم. 

اتفاق خاصی توی زندگیم نمی افته که نوشتنی باشه . حرف جالبی هم برای زدن ندارم.حس میکنم یه کم روز مرگی اومده سراغم. 

از صبح ۹  ۱۰ پا میشم یه چای میخورم یه کم کانالا رو بالا پایین میکنم. اگه اون کانال دوست داشتنیه باز باشه فیلماشو میبینم. ظهر ناهار و بعدم نیم ساعتی نت گردی و خواب یا کل کل کردن با خودم. اگه گ خونه باشه چت میکنیم. عصر هم ۵  ۶ میرم پایین (میرم پایین به این دلیله که اتاق من طبقه ی دومه)بازم یه کم تی وی میبینم و یه چیزی میخورم و عین عقربه های ساعت دور خودم میچرخم. هی تی وی .تو اتاقم.یخچال  دوباره تی وی ....  

تا شب که باز یه ساعتی با گ میچتیم اگه بحثمون بشه تا ۱  ۲ شب داریم کشش میدیم اگه نه یه ساعت که چتیدیم میریم میخوابیم. کلا این برنامه هی تکرار میشه و تکرار میشه ! همین . 

یه هفته و نیمه میخوام اتاقمو مرتب کنم نمیتونم.سه ماهه کتابای کتابخونه رو باید ببرم حوصله ندارم. 

نه بیرون میرم با دوستام نه هیچی ! هرکی سرش به کار خودشه . ص که ازدواج کرده و کلا نیست انگاری . فز که همیشه درگیره یا خونه ی فامیلاشونه  یا ع ر وسیه یا ... . ا هم ازدواج کرده و بین خونه ی خودش و مادر شوهر و مامانش در نوسانه و یه دقیقه یه جا نیست که حتی بشه تلفنی هم گیرش بیاری. فه هم کلی درگیری و گرفتاری با خودش و خونوادش و خاله هاشو... داره که وقتی برای من نمیمونه . ن هم که نیست رفته شهر خودشون و صبح ها هم سر کاره همین ! 

حالا موندم. من و تنهایی و حوضم !! نه حوصله ی کاری و دارم نه کتابیو .نه سرگرمی ! نت هم با اینکه  ای دی  اس داریم نمیام نمیدونم چرا فقط روزی دوبار میام به گوگل ریدرم سر میزنم و میرم همین!  کلاس زبان خیلی میخوام برم اما از اونجایی که آخرین زبانی که خوندم زبان ع م ومی ترم ۱ بوده و تا حالا کلاس نرفتم نمیتونم برم یه جوریه برام  فک کن !! با وجود اینکه نزدیک خونمونه و ماشینم زیر پامه اما نمیرم! 

خدایا این گشاد چیه تو آفریدی ؟ هوم؟ 

 

۲) حالا یه مشورت  خواهشا جوابمو بدین :  اگه حوصله ی این بالا و پایین شدنا رو دارین بخونین : (اولا که گ با خونوادش صحبت کرده و یه روزی توی هفته ی دیگه میان اگه مشکلی نباشه )  

اما بشنو از نی چون حکایت میکند : نمیدونم دوس دارم بفهمم ببینم حق دارم از گ بخوام اینکار و انجام بده یا نه؟ حق دارم بخوام تکلیفم روشن بشه یا نه؟ اگه این اتفاق بی افته با دل شکسته ی خواهرش چیکار کنم؟ 

تو بگو؟؟ 

گ ۲۴.۵ سالشه من ۲۱.۵  

خواهرش ۳۰ 

با توجه به اینکه خواهرش ازش بزرگتره و این یه خورده توی خونوادشون سخته که دختر بزرگتر بمونه توی خونه و برادری که کوچیکتره ازدواج کنه . اینجا رسم اینی که میگم نیست اما هر خونواده ای با توجه به شرایطشون تصمیم میگیرن که چیکار کنن اما خوب هستن خونواده هایی که حتی دختر کوچیکتر زودتر ازدواج میکنه . 

و اینکه گ میگه میدونم با این اتفاق خواهرم میشکنه و داغون میشه و... 

از اونورم رابطه ی ما توی سه سال و ۱۰ روزگی خودشه و اینکه روز به روز این جدایی و فکر و خیال ها داره تاثیر و تخریب خودشو توی رابطمون نشون میده . اینکه میترسم خونوادم بویی ببرن از رابطمون( اونا هیچی نمیدونن ! هیچی اما اگه یه ذره بفهمن مطمئنن دیگه ارتباطی بین من و گ نمیمونه ) 

و اینکه نمیدونم برخورد خونواده ها چیه ؟اونا منو میخوان؟؟ خونواده ی من به این وصلت راضین یا نه؟ از اونجایی که شرایط گ خیلی خوبه  و کمتر کسی مخالفت میکنه باهاش اما خوب یه سری شرایط خاصی هم داره که ممکنه بعضی ها براشون عادی نباشه ( مثلا کمک خرج خونوادش بودن و مساله ی نبودن باباش)  میترسم از طولانی شدن این رابطه .از اینکه دوتامون بنا رو بر این گذاشتیم که همه چی حله و داریم روز به روز دلبسته تر میشیم. میترسم از اینکه یه روز کسایی باشن که نخوان ما ٬ ما بشیم... 

دلم میخواد اگه اینه حداقل بفهمیم .نمیگم قراره با فهمیدن اینا رابطمونو تموم کنیم اما میدونیم چی به چیه و برای رفع مشکلاتمون برنامه ریزی میکنیم...  

درسته که اول رابطمون قبول کردک تا ازدواج خواهرش صبر کنم اما به خدا فک نمیکردم سه سال طول بکشه نهایتا روی یک سال و نیم حساب کرده بودم.حتی خود گ هم اون موقه حدود دو سال پیش که تاریخ تایین میکردیم مطمئن بود تا اون موقع خواهرش ازدواج میکنه. 

وقتی فک میکنم میبینم  توی این سه سال حداقل ۲۰ تا خو..ا..ستگار برای خواهرش اومده یعنی همه بد بودن؟ همه یه ایراد بزرگ داشتن؟ تازه این فقط حداقلیه که من برای این سه سال درنظر گرفتم.فقط توی این ۵ ماه تاخیری برنامه ی ما ۴ تا اومدن !! تازه از بیست سالگیش تا ۲۷ سالگی که من نبودم چی تو اون موقع هم کم کم کمش ۲۰ تا بودن دیگه !! به خدا من تو این سن تا حالا ۱۴  ۱۵ تا داشتم!(البته فقط دوتاشون اومدن خونمون)

خوب حالا جای من باشی چی کار میکنی؟ فک میکنی حقته ما شدن؟ یا هنوز جا و زمان برای صبر کردن هست؟ فک میکنی شکستن دل یکی و حتی داغون شدنش ارزش اینو داره؟؟ (البته خودش چیزی نگفته ممکنه هم براش اونقدرهایی که من فک میکنم اهمیت نداشته باشه اما بالاخره که آدم ناراحت میشه نمیشه؟)