دنـجــــــــکده ی من

یک + یک = هرچی تو بخوای

دنـجــــــــکده ی من

یک + یک = هرچی تو بخوای

این چند روز و مشکلاتمون :

این چند روز و مشکلاتمون :

۴شنبه صبح ساعت ۴ گ از تهران اومد .ساعت ۵ همه خانوادم رفتن سفر(ش ) اونروز که پا شدم آماده شدم و رفتم اداره . گ هم منو رسوند و برگشت خونمون صبحونه خورد و رفت خونشون .ساعت ۱ونیم اومد دنبالم .رفتیم خونه ما .نهار مامانش برامون فرستاده بود با سالاد درست کردم خوردیم و خوابیدیم تا ۵ بیدار شدم دیدم هنوز خوابه .۶ پاشدم رفتم بالا آماده شدم و لباسامو اوردم پایین اتو کردم تا بیدار شد .تا آماده بشه و بریم ساعت شد ۷.۵ .تا ۱۲ شب اونجا بودیم . خواهر دومیش از مشهد اومده بود پیشنهاد دادم یه سر رفتیم خونشون دیدنی و برگشتیم.شب هم خود گوپی تصمیم گرفت که کجا بخوابیم .اینطوری که خواهرش پرسید هستین یا نه ؟گفت میمونیم بعد که دید خواهرش میخواد دخترش و ببره چون ما می موندیم گفت میریم .و رفتیم (البته اون میگه من ازت پرسیدم نظرتو .اما من یادم نمیاد حتی اگه هم پرسیده باشه اولا تصمیمو اون گرفته بوده و دوما من در هر صورت دوس دارم خونه خودمون بخوابم .)

فرداش ینی ۵ شنبه منو برد سر کار و رفت خونشون .ظهر اومد دنبالم و اومدیم خونه ما تا نهار آماده شد و خوردیم و یه کم استراحت کردیم ساعت ۵ بود .

با التماس نیم ساعت ازش اجازه گرفتم که بخوابم چون خسته بودم و میگفت دیر میشه خونمون !.باز پاشدیم بستنی خوردیم و رفتیم خونشون .اونجا هم کمک هم سه تایی من و مامان و گ پیتزا پختیم برای همه (۱۴ نفر)

ساعت ۱۲ شب مامانش پرسیدن که میمونین یا میرین گ هم گفت میمونیم . منم گفتم نمیخوای بریم؟ گفت چرا بریم .

و همین یک کلمه باعث شد از خونه اونا تا خونه ما و البته بعدش جنگ و دعوا داشته باشیم که چرا من گفتم بریم و چه حسابی نباید اونجا بمونیم !! و چرا من روی حرفش جلو کسی حرف زدم (در صوزتی که جمله من سوالی بود )

اون شب که با بحث خوابیدیم.

صبح جمعه ۹.۳۰ پاشدم صبحونه آماده کردم .گ هم پا شد .موبایلش زنگ زد و شنیدم که گفت (آره دایی من تا یک ساعت دیگه میام ) صبحونه رو خوردیم و گفت من دارم میرم خونمون میای ؟ منم گفتم نه میخوام لباسامو بریزم توی ماشین و حمام کنم و .... اونم رفت . (بیشترین دلیل نرفتنم هم اینکه بالاخره دیشب که تا ۱۲ اونجا بودیم .صبحم کار داشتم یه روز تعطیلی دارم میخوام به کارهای عقب موندم برسم و هم اینکه میتونست اونم بشینه سر درسش منم کارمو انجام بدم بعد ساعت ۱ میرفتیم اونجا و نهار اونجا بودیم . زودتر از ساعت ۳ که نهار نمیخورن . و هم اینکه بازم بدون اینکه نظر منو بپرسه اول صبحی توی تلفن برنامه هاشو ریخته بود .)

خلاصه یه خورده بحث کردیم و اون گفت منم دیگه خونتون نمیام و نمیمونم و ... و اون رفت و منم تنها موندم توی خونه . یه کم کارهامو انجام دادم و استراحت کردم .

ساعت ۴ زنگ زد که نهار خوردی یا نه ؟ گفتم کمی اما نه .گفت یه چیزی بپز دارم میام اونجا . عدسی گذاشتم . تا اومد شد ۴.۳۰ .بعد هم خونه رو جمع و جور کردم چون خونوادم می اومدن از سفر . ۵.۳۰ بابا اینا رسیدن و دیدنی کردیم و .... تا ۶.۵۰ . بعد دیدم گ میخواد بره گفتم اگه بیرون میری میام اما خونتون نمیام .اونم گفت نه من میرم خونه و رفت .... (یعنی عملا ۱.۳ ساعت خونه ما بود از وقتی خونوادم اومدن ) . بعد هم با خونوادش رفته بودن خونه کسی .

آخر شب هم زنگ زد بیام دنبالت که گفتم نه .

و امروز : شنبه : ظهر ساعت ۲ اومد دنبالم .پرسید چیکار کنیم گفتم برنامه ای ندارم هر جا میخوای برو .رفتیم نهار خوردیم تا ۴ . و ۴.۳۰ هم منو گذاشت خونمون و رفت خونشون . تا ۶.۳۰ که یه بار زنگ زده بود . ۸ هم من زنگ زدم داشتن خونشون و درشو یه کاری میکردن .۸:۴۰ هم یه ام اس زده که اگه میخوای بریم بیرون خبر بده . ۹:۴۰ هم من گفتم حالا کجا بازه نه نمیخوام برم بیرون .

و اما :

۱ - از این ناراحتم که چرا گوپی با من بودن براش ارجحیت نداره . من هدفم این نیست که از خونوادش بگذره اما انتظار دارم آدمی که ازدواج کرده اول زنش و مهم بدونه . و دنبال موقعیت برای با زنش بودن بگرده نه که بخواد بره خونشون . ما ۳ روز خونمون خالی بود و تنها بودیم اما از هر فرصتی برای اینکه بره خونشون استفاده میکرد .

۲ - از این ناراحتم که چرا برای برنامه ریزی نظر منو نمیپرسه و خودش تصمیم میگیره . اگه اون شب پرسیده بود بریم یا بمونیم و جلوی مامانش به من احترام گذاشته بود من ۱۲ شب نمیگفتم بریم خونه ما . ( همیشه هر موقع جلوی اونا ازم پرسیده که بریم یا بمونیم گفتم بمونیم چون هم نخواستم حرفش کوتاه بشه هم روم نشده بگم بریم جلوی اونا .) در صورتی که ۸۰ درصد تصمیم های موندن و رفتن و اون میگیره و بدون اینکه از من بپرسه تصمیم میگیره .

۳ - ما قبل از ازدواج در مورد موندن توافق کرده بودیم من میگفتم به هیچ وجه نه تو بمون نه من . اون میگفت من میمونم اما تو نمون . و اینو قبول کرده بود .اما تو این یه سال و نیم شش ماه اول ۶۵ درصد خونه ما بودیم و ۳۵ درصد خونه اونا (البته من از مرداد ۹۰ موندم قبل از اون اصلا نمیموندم و تا عید هم چون اون اکثرا تهران بود و هفته ای ۳ روز اینجا بود میموندیم خونشون ) بعد از عید شد ۵۵ درصد خونه ما و ۴۵ خونه اونا و گاها هم مساوی میموندیم این اواخر توی رمضان . اما کم کم داره از من توقع میکنه و انتظار داره بشه وظیفم که ۵۰ ۵۰ بمونیم .و اگه نخوام بمونم دعوا داریم که چرا نموندی .اما من قبلا گفتم و اینکه بمونم خونشونو لطفی میبینم که کردم نه اینکه وظیفم باشه .  

4- اردیبشهت ماه گفت تیر ماه میریم خونمون . اواسط تیر یه حرفی انداخت که مرداد بریم .منم از روی مهربونی چون میدونستم درسش تموم نمیشه و موقعیتشو نداره نگفتم که تو که نمیتونی گفتم نه من سحر ها سختمه چیز بپزم و اونم گفت شهریور میریم . الا 10 شهریوره .درسش که تموم نشده . از خونه هم که خبری نیست .به جای اینکه با ملایمت بگه که دل منم نسوزه با تندی میگه تا درسم تموم نشه نمیریم .حالا این ها به کنار من از این ناراحتم که روی حرفی که زده نمیمونه و براحتی میزنه زیرش .من که میدونم شزایطمون جور نیست اما اگه با نرمی بگه من رام نمیشم؟؟! 

یکی از دلایل(بهانه) نرفتنمون هم درسشه .اینکه درس داره اما این چند روز همه جا رفت و همه کار کرد جز درس !! آدم نمیسوزتش؟؟ 

نکته : در مورد خونه رفتنمون هم کلا تو این یه سال هیچی نمیگه .هرچی من بپرسم اون چند دفعه ای هم که گفته خودش میدونه چرا ... 

5 - مشکلات مالیمونم بباید اینجا بگم ؟!!

نظرات 6 + ارسال نظر
شیده یکشنبه 12 شهریور 1391 ساعت 00:57

ای خدااااا شمام به درد اینجا موندن و اونجا موندن مثه من دچار شدین؟
میدونی وقتی لطف مینی کم کم میشه حق مسلم
منم 7 ماه اول عقدمون به هیچ وجه خونشون نمی موندم شبا
ولی بعد از عروسی برادر شوهر که خونون کسی نبود میموندم کم کم
به خازر اینکه محل کار شوشو هم شیراز بود و من ولایت بودم و هفته ای یه روز می اومد و بالاخره دوست داشتم با هم باشیم و اونم پیش خانواده اش باشه ولی کم کم دیدم که ....


شیده یکشنبه 12 شهریور 1391 ساعت 00:57

حالا باز مال تو توقع 50 /50 دارن
مال من خانواده اش توقع صد به هیچ داشتن به زور راضیش کردم 50/50
اونم با دعوا و بحث و مراقعه که خودت میدونی
اعصابمم سر این موضوع الکی رفت
خلاصه که حالا هم کم اوردم و اینا آدم نشدن
حالا خواهر شوهرم 100 به هیچه البته 100 خونه مامانش و 0خونه مادر شوهرش
یه بوم و دو هواست

[ بدون نام ] یکشنبه 12 شهریور 1391 ساعت 08:37

سلام عزیزم..
به نظر من تمام قسمتایی ک شماره گذاری رو کردی رو باهاش درمیون بذار و بهش یاداوری کن..من از دوران عقد همیشه بیزاز بودم.به خاطر همین برنامه ها..اینکه طرف یهو یادش میره قرار چی بوده و یهو چی میشه که میگه اگه نیای خونمون منم نمیام واقعا نمیدونم علتش چیه..اما میدونم با حرف زدن(نه صرفا حرف زدن چشم توچشم)ایمیل،اسمس یا حتی نامه میتونی خیلی راحت حرفتو بزنی و همسرت هم راحت تر جواب بده.

امیدوارم که به زودی برید سرخونه و زندگیتون:*:*

مادرخانومی یکشنبه 12 شهریور 1391 ساعت 08:55

عزیزم من این دوره رو گذروندم اگر می خوای ارزشت رو حفظ کنی کمتر خونشون بمون. بذار ناراحت بشه هیچ اشکالی نداره اما ارزشت از بین نمی ره جلوی خانواده اش

شهرزاد یکشنبه 12 شهریور 1391 ساعت 09:01

عزیزکم . حال تو رو کاملا درک میکنم

منهم از حالت تعلیق متنفرم

من یک کیس داشتم منو ۸ سال معلق کرد خدا ازش نگذره الان یک نامزد دارم هروقت ازش میپرسم تکلیمون کی مشخص میشه میگه تا بعد منهم بهش گفتم این تــا چند تا الف (آ) داره و اون گفت توکل به خدا همه چی درست میشه من خودم کارمند رسمی یکی از وزارتخونه های معتبرم . با حقوق مکفی اونهم شغل آزاد در حد درآمد بالا داره اما نمیدونم چرا اینقدر دست دست میکنه . اون بهم میگه شهرزاد چرا نیمه پر لیوان را نمیبینی منهم بهش گفتم بنظرم نیمه پر لیوانی وجود نداشته باشه که بخوام اونو ببینم . نمیدونم یکروز ازش پرسیدم اولویت شما تو زندگیت چیه . گفت اول پدرم بعد خانومم .
اما من مطمئنم که اول کارش بعد دوستاش هستند . اما من در هر شرایط کاری که بوده ازش خواستم بریم دو.ر بزنیم اومده حتی تو اوج کارش . اما این برام کافی نیست دوست دارم برام بیشتر وقت بذاره . دلم داره میترکه نمیدونم چرا داره دست دست میکنه

مـــــریم بـانو یکشنبه 12 شهریور 1391 ساعت 17:38

اون پست بی اسم مال منه!! نمیدونم چرا بی اسم اومده:(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد