دنـجــــــــکده ی من

یک + یک = هرچی تو بخوای

دنـجــــــــکده ی من

یک + یک = هرچی تو بخوای

تکلیف ما !!

اوضاع آبی رنگه . 

هیچ خبر خاصی نیست . مامان اینا رفتن سفر و اومدن .دانشگاه هم که دیگه عملا تعطیله . 

دو سه هفته ای میشه اتاقم و  لباسامو ریختم به هم و تصمیم دارم تمیزشون کنم ! دقیقا از قبل هشتم اما نه حوصلشو دارم نه حسشو ! 

همینطوری واسه خودم تو اتاق ریخت و پاشم وول وول میخورم و زندگی میکنم. 

از اونورم فعلا خبری نیست و قرار هم نیست خبری بشه . بعد از یک هفته گ یادش اومد که یه روز به مامانش گفته فعلا زنگ نزنه خونمون تا ناراحتی خواهرش برطرف بشه . اما اصلا یادش نبود و بعد از یک هفته به من گفت !!  بهانشم شلوغی و درگیری و ناراحتی و حواس پرتی در مورد کارش بود ٬البته فراموشیش با وجود این بود که تقریبا تو اون یه هفته هر روز یا یه روز درمیون اونم ۵ /۶ ساعت همو میدیدیم و با هم بودیم !    مگه میشه آدم یادش بره؟!! 

چند روز پیش مامانش زنگ زده شرکت و باهاش در این مورد حرف زده .دلیل ناراحتی خواهرشم تقریبا این بوده که چرا سد راه شده برای گ و خواهر کوچیکش ! مامانش بهش گفته فعلا بسپر به خدا و جدش همه چی درست میشه . ( خیر سرم من سیدم ) 

اونم نشسته تا جدم بیاد کارا رو جمع و جور کنه و همه چی اوکی بشه ! البته میگه دارم فک میکنم تا با سیاست خودم همه چی و حل و فصل کنم. 

جمعه باهم بودیم و هر چی تو دلم بود و بهش گفتم . بدون ترس از ناراحتیش و هیچی . همه ی حرفامو زدم . حتی اونایی که فکرشو نمیکنین گفته باشم ! یه چیزی تو مایه های اینکه تلاشی نمیکنی و پس نشستی تا جدم بیاد درستش کنه و فعلا که منو داری و من باهاتم پس واسه چی خودتو بندازی تو دردسر و مابقی حرف های تهتهانی دلم. ادعاش میشه که تو اینقدر برام مهم و عزیز شدی که من به خاطرت شرط اول دوستیمون که ازدواج بعد از ازدواج خواهرم بوده و به خاطرت برداشتم و برای ما شدن کلی تلاش کردم و زمان تعیین کردیم . منم گفتم عملا که اینکار و نکردی و شرطت سر جاشه !! این وسط مستا هم هی آتیشمون گل گرفت و هی خنثی شد و آخرم با سیاست خودش خر شدم و آتش بس دادم. بازم اوضاع شد همونی که بود و ... 

تو همین چند روزه هم باز سر و کله ی یه خاس..تگار پیدا شده که خونوادم تقریبا قبولش دارن و هر از گاهی یه نیمچه صحبتی در موردش میشه . به گ نگفته بودم نمیخواستم تو این بهبوهه ی ناراتی های خودش این حرفمم بشه قوز بالاقوز !! اما اونروز که مامان اینا میرفتن سفر باهم بودیم زنگ زدم به بابام و یه چیزایی در این مورد گفت گ هم فهمید . منم کامل گفتمش . چند روز بعدم خواستم از همین اتفاق برای تحریکش استفاده کنم تا یه کم به فکر باشه اما بهش کلی برخورد و یه جورایی ناراحت شد ! خره دیگه نمیفهمه اینا رو میگم برای اینکه زود تر ما بشیم .  خاک تو سر من کنن که اینهمه احمقم !  

راستی بهش گفتم فعلا دیگه برام ما شدن مهم نیست . واقعا هم برام مهم نیست .اون موقع که شوق و ذوقشو داشتم اینطوری خورد تو پرم.دیگه هم نمیخوام بهش فک کنم . اصلا شاید صلاحه که حالا نشه .خدا رو چه دیدی شایدم قسمته . بهتر که این ترمم بچسبم به اون 6 واحد از سخت ترین درسای رشتم. چند روز پیشم برای راحتی خیال خودم و خودش اون تیکر و برداشتم و کردم تابستون تا روی اعصابم رژه نره.البته برای اطلاعتون باید بگم تابستونم فک نمیکنم خبری بشه چون رمضانه !! امسال بیست و یکم مرداد رمضان شروع میشه. قبلشم که تیرماهه و تو امتحانامه و اوایل مرداد هم تحویل پروژه هاست !! 

این دو سه روزه هم هر از گاهی از ما شدن میگه و یه چیزایی در این مورد .مثلا دیشب تو چت عکس کی..ک عر..وسی نشونم  میداد  یا وقتی پرسید عید سفر میرین و گفتم نه و مطمئنم امسال عید حسابی حوصلم سر میره توی خونه گفت خدا رو چه دیدی شاید سرمون به یه چیزایی گرم شد !! 

منم ازش خواستم دیگه تا مطمئن نشده در مورد ما شدن حرفی نزنه . اینطوری توی روحیم اثر بدی میزاره. 

اینم از این !

همین ! نه که خیلی نگران اوضاعم بودین واسه این اومدم تعریف کردم

چند وقت پیش حس کردم اینجا رو میخونه البته مطمئن نیستم از بعضی از حرفاش اینطوری حس کردم . الانم نمیدونم واقعا میخونه یا نمیخونه . به محض اینکه مطمئن شم اینجا رو با یال و کوپالش ول میکنم و میرم. 

خونشون آب هویج !

چهار شنبه : بعد از کلاس با دوستام رفتیم پاتوق همیشگی و کلی چیز میز از قبیل ذرت و آب انار خوردیم. بعدم با یکی از دوستام تصمیم گرفتیم تو عالم ِ بی ماشینی تکه تکه با اوتوبوس بریم خونه که صد البته نیروی کشش مغازه ها جذبمون کرد و دو پا تاکسیمون شد . کادوی ولن برای گوپی یه اردک کوچیک البته با تاخیر گرفته بودم که با مروارید براش گردنبند و دستبند درست کرده بودم اما اونروز که پرسید به چه مناسبت روم نشد بگم بعد از چندی واسه ولنتاینه !! گفتم همینجوری . 

بعدم اون گفت هنوز کادوی ولن نگرفتی براماااا !  منم  از فرصت استفاده کردم و کلی گشتم تا یه کادوی کوچولو براش بگیرم اول یه فانوس گرفتم براش اما یهو توی پاساژ (ساعت شنی) دیدم و برق گرفتم و یادم اومد که کلیییییی  دوس داره ! واسه همینم اونم گرفتم. 

عکسم که مهم نیست بزارم . 

پنجشنبه : هیچی اون اتفاق پست پایین افتاد و ...  

البته بعد فهمیدیم ناراحتی خواهرش به خاطر ما نبوده و دلیل دیگه ای داره احتمالا اما هنوز مطمئن نیستیم. 

آخر شبم از ۱:۴۵ تا ساعت ۴ صبح توی چت بودیم و کلی از ابهامات روشن شد و بعضی دلخوریا رفع شدن . 

.

جمعه : از صبح گوپی سمینار بود منم داشتم میپکیدم توی خونه و تنهایی که دوستم زنگ زد و اسرار؟ کرد که برم خونشون . دوش گرفتم و شوت گاز به طرف فراموشی غصه هام . سر رام گلم گرفتم و با اجازه ی گوپی فانوسشو به بهانه ی کادوی تولد دوستم و دیداری بعد از مدت ها بردم براش .

ساعت 2:30 گوپی اس داد کسی خونمون نیست از سمینار بیام بیرون میای اونجا؟ گفتم آره 3 تا 4:30 میام . گفت نه اگه تا 5 میمونی میام ! گفتم اوکی . 3 رفتم تااااااااااااااااا 6 !!  6 هم رفتیم بیرون آب هویج بستنی و ذرت تا 7:30  !!  بعدم گوپی طفلکی چون ماشین نداشت تو ایستگاه پیاده شد و من رفتم خونه .  

گوپی بهم قول داد که برام آب هویج بستنی درست کنه اما از شانس ما هویج نداشتن ! واسه همین رفتیم بیرون اونجام مسابقه گذاشتیم که کی میتونه یه نفس آب هویجشو بخوره با هم شروع کردیم شرطمون این بود که نی هامون سفید نشه و یه ضرب بکشیم بالا !  منم تند و تند داشتم میخوردم و لیوانم خالی میشد اما اون که میخورد لیوانش ثابت بود !! نیشم رنگی بود اما نمیفهمیدم چرا !! هی به لیوانش نگاه میکردم هی به نی !!

 که یهو دهنشو باز کرد !! فهمیدم بدجنس نی و زده به زبونش اما مک نمیزنه واسه همین نیه رنگیه اما لیوانش خالی نمیشه !! میخواست آب هویج من تموم شده بعد دل منو آب کنه !!! 

 

همین !

همینجوری !

راستشو بگم؟ 

 

فک نمیکردم اینروزها تو این دوره و بحران زندگیم اینقدر اینجا تنها باشم !! 

دلم میگیره وقتی میبینم با صداقت و ته وجودم زندگیمو مینویسم اما ...... 

 

پ ن : امروز صبح مامنش شمارمونو گرفته و قراره که زنگ بزنه

پنج شنبه :  

دیروز مامان گوپی زنگ زدن خونمون اما کسی جواب نداده . 

امروز گ بهم اس زد خواهرم از دیشب داره گریه میکنه . نوشته فک میکنم به خاطر قضیه ...( ربطی به ما نداره یه موضوع کاملا جداست) باشه  اما امروز مامانم گفت که قضیه ازدواجم بهش گفتن . نوشته بود دعا کن به خاطر ما نباشه . 

کلی فک کردم. بهش گفتم نمیخوام بیاین . گفتم من قرار نیست از مراسم و... بگذرم قرارم نیست نامزد کنم پس بهتره بزاریم برای تابستون !  

گفتم به مامانت بگو پشیمون شدی . بگو فک میکردی خوبه اما الان میبینی نیست .بگو فک کردی دیدی بهتره کارتو سر و سامون بدی بعد اقدام کنی . گفتم احتمالا قسمت بوده که مامانم اینا گوشی بر نداشتن  و... 

اما قبول نکرد . گفت نمیخوام زحمتی و که کشیدم به هدر بره .گفت هنوز مطمین نیستم که به خاطر این قضیه ست . گفت خوهرم گفته دختر خوبیه از دست ندین و... 

نمیخوام از خود گذشتگی کنم !!  قرارم نیست بهم جایزه ی اسکار بدن و کف و دست بزنن که آفرین دیدین چه آدم خوبیه به خاطر خواهر یارو  حاضر شد بندازه عقب !! 

نه !   برای خودم میگم. برای اینکه نمیخوام به هم رسیدنمون باعث دلخوری یکی دیگه بشه . برای اینکه نمیخوام وقتی نشستم سر سفره ته دلم غصه داشته باشم . نمیخوام وقتی میرم برای خرید تو وجودم بلرزه . اصلا شاید اینطوری بهتر باشه .تا تابستون یه ترم دیگمم تموم میشه مخصوصا که این ترم  سخت ترین ترممه . از اونورم زمان ع ق دمون کوتاهتر میشه . شاید قسمته که ۵   ۶ ماه دیگه این اتفاق بیافته شاید ... 

همچنان اصرار دارم به گوپی که به مامانش بگه منصرف شده . اما قبول نمیکنه . 

 

صحبت !

گوپی با خوانوادش صحبت کرد . 

دیروز بهم گفت  دو هفته ای هست که دارم کمابیش بهشون یه چیزایی میگم . دیشبم با مامانش دوتایی رفتن بیرون و قضیه رو گفت ! 

مامانشم انگاری که کمابیش منو میشناسن .( گفته بودم که حدود دو ماه پیش مامانش اینا رفته بودن تحقیق؟ البته خونه قدیمیمون؟  )  احتمالا قبلا نوشتم اما مطمین نیستم . خولاصه اینم میدونین که خونوادش منو میشناسن دیگه؟ نمیدونن دوستیم اما چون گوپی ۵ سال پیش استادم بوده ۲تا از خواهراش  منو اون موقع دیدن. تابستونم که با دوتا از دوستام رفتیم کلاس توی اموزشگاهشون و بازم خواهرش بعد از یه مدت منو دیده. خالش هم که یه مدت مربی رانندگیم بود ۳ سال پیش !!  یه بار باهم رفتیم که خاله یه چیزی از خونه گوپی اینا بگبره اونجا مامان گوپی منو دید.  

.

بالاخره که یکی دو ساعت باهم حرف زدن و مامانش گفته که حرفی ندارن اگه گوپی بخواد میان میبینن منو و .... 

اما !! اما مامانش یه جا گفته اگه فک میکنی دختر خوبیه و ممکنه از دست بره و شکستن دل خواهرت ارزششو داره ماهم راضی هستیم. خوشبخت شین.   / گوپی هم گفته من نمیخوام مدت علاقم به یکی از این طولانی تر بشه . اونم گفته اوکی.

اینم گفتم که سومیه هنوز مجرده و ازدواج نکرده حدود ۵/۶ سال از گوپی بزرگتره؟  

گوپی میگه خیلی میخواد این وصلت اتفاق بیفته همین روزا و عقب نمیندازه . اما از اونطرفم میگه ازدواجش به ضرر خواهرشه و ممکنه از نظر روحی آسیب ببینه . 

دیشب به دو سه مدل مختلف بهش گفتم اشکال نداره اگه فک میکنی  سومیه تا دو ماه دیگه ازدواج میکنه من حرفی ندارم . بعدم گفتم نهایتش می افته برای تابستون . ااما گوپی قبول نکرد. 

 

نمیدونم. از یه طرف طولانی شدن رابطه داره عذابم میده .و یک ساله که برنامه ریزی کردیم برای اینروز و حرفشو زدیم .خودمم دیگه نمیخوام و نمیتونم اینطوری ادامه بدم صبرم تموم شده. /از اونورم خودمو میزارم جای  خواهرش ! فک نمیکنم اگه من جای اون بودم از ازدواج برادر کوچیکم به این دلیل ناراحت میشدم.اما خوب شاید اگه میدیدم یکی ۲۱ سالشه و داره عروس میشه اونوقت من نشدم( به هر دلیلی) ناراحت میشدم. شایدم دلم از دست داداشم میگرفت که برام صبر نکرد .  شایدم هیچکدوم از اینها نبود و اصلا برام اهمیت نداشت. 

خوب من چی؟ منم وقتی میبینم یکی ممکنه با به هم رسیدن ما دلش بشکنه اونوقت چطوری و با چه  ذوقی برم بشینم پای سفره و لبا..س و این چیزا بخرم !!؟ 

از دیشب دارم فک میکنم این یه ترم دیگه هم روش میندازیم واسه تابستون !!  اما خوب من چی من دلم نمیشکنه؟ !!!

باهم اما نگفتیم !

امروزم باهم بودیم . دقیقا از ساعت ۸:۱۵ صبح تا ۲:۳۰ ظهر !  بازم مثل همیشه عالی بود . اول رفتیم نون داغ گرفتیم با ماست موسیر تو ماشین خوردیم . بعدم خیابون گردی گردیم .دو تا جوجه رنگی هم خریدیم خیلی جیک جیک و ناناز بودن البته برای بچه های خواهر گوپی. یه کوچه ی کم رفت و آمد پیدا کردیم و وایستادیم دوتامون ساکت بودیم و حرفی برای گفتن نبود... 

پیشنهاد داد فیلم ببینیم . لپتاپو باز کردیم و نشستیم یه فیلم با مزه و ببینیم... وسطای فیلم کامپیوتر هنگ کرد و بیخیال شدیم . بازم دوتاون آروم و بی حرف بودیم... 

هر از گاهی سرمو به جوجه ها گرم میکردم و بهشون آب میدادم و نرمه نون ٬ گاهی هم باهاشون حرف میزدم تا خودم و سرگرم کنم. 

روز خوبی بود ... مثل همه ی روزهای باهم بودنمون اما دلم میخواست یه جور دیگه بود. دلم میخواست یه چیزایی و بشنوم که نشنیدم . دوست داشتم در مورد خیلی چیزا باهم حرف بزنیم ٬ برنامه ریزی کنیم  حتی حاضر بودم بحث کنیم. دوست داشتم یه ذره از شوق دیروز منو امروز اون داشته باشه.یا حداقل از دیروز ازم بپرسه .یه چیزی بگه . یه حرفی ... حتی اگه از ته دل نباشه ... 

چند بار پرسید به چی فک میکنی؟ چرا خماری؟  ساکتی؟ اما گفتم نه چیزیم نیست ! به هیچی فک نمیکنم.

اون نگفت ... 

منم نگفتم! 

اون نگفت ... 

منم نپرسیدم! 

اون نگفت... 

منم مجبورش نکردم...  

باید میرفت شرکت. قرار بود منو ببره خونه و بره ٬ اما گفتم میمونم منتظرت تا بیای . گفتم میشینم توی ماشین تا برگردی . اما گفت نه میترسم از یه ساعت بیشتر بشه میبرمت خونه دوستت بعد میام دنبالت. از ۲:۲۰ تا ۴:۴۵ خونه ی دوستم منتظر بودم .نزدیکای ۴ زنگ زد گفت میترسم بیشتر طول بکشه برو خونه ! تا ۴:۴۵ موندم شاید بیاد اما نتونست  ... 

 امروز خیلی باهم بودیم اما یه چیزی توی دلم نیمه تموم مونده بود. دوست داشتم بگه ... 

 بغض خفم کرد.